لغتنامه
نمایش ۲۱۱ تا ۲۴۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۲۱۱ | آب نمک | [ بِ نَ مَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب آمیخته با نمک که در آن ماهی و پاره ای گوشتها و بعض حبوب و بُقول را از فساد و تباهی نگاه دارند، و آن را نمکاب نیز گویند. |
۲۱۲ | آب نورد | [ نَ وَ ] (نف مرکب) ملاح.
دریانورد:
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار از آتش و آب.
مسعودسعد. |
۲۱۳ | آب نوشادری | [ بِ دُ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب معدنی که در آن بطبع نوشادر باشد. |
۲۱۴ | آب نی | [ نَ / نِ ] (اِ مرکب) میلاب (در قلیان). |
۲۱۵ | آب نی | (اِخ) نام رودی میان تورک و شیراز. (از بهار عجم). |
۲۱۶ | آب نی شکر | [ بِ نَ / نِ شَ / شِ کَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عسل القصب. (تحفه). |
۲۱۷ | آب نیک | (اِخ) نام قریه ای از رودبار در ایالت طهران. |
۲۱۸ | آب هندوانه | [ بِ هِ دِ نَ / نِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از فشردن مغز هندوانه حاصل کنند. |
۲۱۹ | آب و آش | [ بُ ] (اِ مرکب، از اتباع) خوردنی های پخته. |
۲۲۰ | آب و جارو کردن | [ بُ کَ دَ ] (مص مرکب) روفتن بجاروب با آب پاشیدن. |
۲۲۱ | آب و رنگ | [ بُ رَ ] (اِ مرکب، از اتباع) سپیدی و سرخی در چهره و رونق و جلا: خوش آب و رنگ. بد آب و رنگ : حواصل چون بود در آب چون رنگ همان رونق در او از آب و ... |
۲۲۲ | آب و رنگی | [ بُ رَ ] (ص نسبی) در اصطلاح نقاشان، نقشی بالوان. مقابل سیاه قلم. |
۲۲۳ | آب و گل | [ بُ گِ ] (اِ مرکب، از اتباع) خانه. بنا. زمین. - آب و گلی در جایی داشتن؛ خانه یا مزرعه ای را در آنجا دارا بودن. - از آب و گل درآمدن یا ... |
۲۲۴ | آب و هوا | [ بُ هَ ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کشور. اقلیم. || سقم یا صحت مربوط به آب و هوای ناحیتی. |
۲۲۵ | آب ورز | [ وَ ] (نف مرکب) آب باز. شناگر. سباح. || ملاح. |
۲۲۶ | آب ورزی | [ وَ ] (حامص مرکب) کار آب ورز. |
۲۲۷ | آب یخ | [ بِ یَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که در آن یخ افکنده و سرد کرده باشند. |
۲۲۸ | آب یک | [ یَ ] (اِخ) نام محلی از توابع قزوین، کنار جادهٔ طهران، میان ینگی امام و قشلاق بفاصلهٔ ۶۵۸۰۰ گز از طهران. این قریه دارای معادن ذغال سنگ است بدرهٔ کوچکی واقع در شمال غربی بفاصلهٔ ۴۰۰۰ گز. زغال ... |
۲۲۹ | آبا | (از ع، اِ) در تداول فارسی، آباء:
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا.
مسعودسعد.
ای خرابات جوی پرآفات
پسر خر توئی و خر آبات.سنائی
(حدیقه). |
۲۳۰ | آباء | (ع اِ) جِ اَب. پدران. - آباء علوی؛ افلاک و ستارگان. سبعهٔ سیاره. - آباء عنصری؛ آخشیجان. چارآخشیج. عناصر اربعه. بسائط. چهاراَرکان. امهات. اسطقسات. ارکان اربعه. کیان : مر جاه تو و قدر ترا از سر ... |
۲۳۱ | آباتر | [ تِ ] (اِخ) نام محلی است کنار راه رشت به آستارا میان کسما و تارگوراب بفاصلهٔ ۵۱۴۰۰ گز از رشت. |
۲۳۲ | آباد | (ص) (از پهلوی آپاتان، شاید مرکب از آو +پاته) عامر. عامره. معمور. معموره. مزروع. آبادان. مسکون. مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب : ز توران زمین تا بسقلاب و روم ندیدند یک مرز آباد و بوم.فردوسی. یکایک همه ... |
۲۳۳ | آباد | (اِخ) نام شهری کوچک بر ساحل یمین نهر ناری در بلوچستان. || نام قصبهٔ کوچکی در سند یعنی در شمال غربی هندوستان. || نام ناحیتی در ناحیهٔ سبلان کوه نزدیک ارجاق و پیشکین. (نزهةالقلوب). |
۲۳۴ | آباد | (ع اِ) جِ ابد. - ابدالآباد؛ همیشه. |
۲۳۵ | آباد بوم | (اِ مرکب) جای آباد: یکی شارسان کرد و آباد بوم برآورد بهر اسیران روم.فردوسی. ز توران و از هند و از چین و روم ز هر کشوری کان بد آباد بوم همی باژ بردند نزدیک شاه ... |
۲۳۶ | آباد جای | (اِ مرکب) آباد بوم.
آبادی :
بپرسید از آن سرشبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جای
نیابی مگر باشدت رهنمای.فردوسی. |
۲۳۷ | آباد شدن | [ شُ دَ ] (مص مرکب) عمران پذیرفتن. |
۲۳۸ | آباد کردن | [ کَ دَ ] (مص مرکب) عمارت. عمران : به گرد اندرش روستاها بساخت چو آباد کردش کهان را نشاخت.فردوسی. وز آن پس جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد.فردوسی. ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد ... |
۲۳۹ | آبادان | (ص مرکب) مسکون و مأهول.
آهل. (زمخشری): و مزگت جامع این
شهر [ هری ] آبادان تر مزگتها است بمردم از
همه خراسان. (حدودالعالم). || معمور. معموره. عامر. عامره : و اندر وی قبیله های ... |
۲۴۰ | آبادان | (اِخ) بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغهٔ گُسبه. درازای آن ۶۴ هزار گز و پهنای آن از ۳ تا ۲۰ هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر [ بهمن شیر ] و حد غربی شطالعرب و جنوبی ... |