لغتنامه
نمایش ۳۶۱ تا ۳۹۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۶۱ | آبستان | [ بِ ] (ص) آبستن :
بهار تازه آبستان ببار است
چو فردوس برین وقت است و هنگام.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). || (اِ) در این بیت مولوی، آبستان جمع آبست است : درد ... |
۳۶۲ | آبستن | [ بِ تَ ] (ص) هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حُبْلی ََ. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته : پریچهره آبستن آمد ز مای پسر زاد از این نامور کدخدای.فردوسی. که ازبهر ... |
۳۶۳ | آبستن شدن | [ بِ تَ شُ دَ ] (مص مرکب) آبستن گشتن. آبستن گردیدن. آبستن آمدن. تمخض. حَبَل. (دهار). بار گرفتن. بار برداشتن. حامله گشتن. حمل برداشتن. بچه گرفتن. زه برداشتن. باربردار شدن ماده از نر. || زنده شدن و ... |
۳۶۴ | آبستن کردن | [ بِ تَ کَ دَ ] (مص مرکب) احبال. (زوزنی). القاح. |
۳۶۵ | آبستن گردانیدن | [ بِ تَ گَ دَ ] (مص مرکب) آبستن کردن. |
۳۶۶ | آبستن گشتن | [ بِ تَ گَ تَ ] (مص
مرکب) آبستن شدن. رجوع به آبستن شدن
شود:
این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زِه
همه آبستن گشتند به یک شب کِهْ و مِهْ.
منوچهری. || رشوه ... |
۳۶۷ | آبستنگاه | [ بِ تَ ] (اِ مرکب) در بعض فرهنگها به معنی آبشتنگاه و خلوت خانه و طهارتخانه و خلاخانه نوشته اند و بیت قریع الدهر را چنانکه برای آبشتنگاه، برای این کلمه نیز شاهد آورده اند. |
۳۶۸ | آبستنی | [ بِ تَ ] (حامص) حَبَل. (دهار).
حمل. باروری. بار:
ترا پنج ماهست از آبستنی
از این نامور بچهٔ رستنی.فردوسی.
زآبستنی تهی نشوی هرگز
هرچند روزروز همی
زایی.ناصرخسرو. - امثال: آبستنی نهان بود و زادن ... |
۳۶۹ | آبسته | [ بَ تَ / تِ ] (ص) آبست. زمین راست کرده برای زراعت. |
۳۷۰ | آبسته | [ بِ تَ / تِ ] (اِ) آبست. زهدان. رَحِم. || (ص) آبستن. || متملق و چاپلوس. خوشامدگوی. معانی مذکور در فرهنگها برای این کلمه آمده است و شاهدی برای هیچیک یافته نشد، ... |
۳۷۱ | آبسر | [ سَ ] (اِ مرکب) آبسَرد. لرزانک گونه که از آب گوشت یا آب کله پاچه کنند. |
۳۷۲ | آبسرد | [ بِ سَ ] (اِخ) نام محلی بر کنار راه خرّم آباد به بروجرد میان چغلوندی و بروجرد، و فاصلهٔ آن تا خرم آباد ۷۶۰۰ گز است. |
۳۷۳ | آبسرد | [ سَ ] (اِ مرکب) آبسر. |
۳۷۴ | آبسکن | [ بِ کُ ] (اِخ) شهرکی است بناحیت دیلمان، بر کران دریا، آبادان و جای بازرگانان همهٔ جهانست که بدریای خزران بازرگانی کنند و از آنجا کیمختهٔ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدودالعالم). رجوع به آبسکون شود. |
۳۷۵ | آبسکند | [ بِ کَ ] (اِخ) نام قریه ای نزدیک سردارآباد بکردستان. |
۳۷۶ | آبسکون | [ بَ ] (اِخ) نام شهرکی بر ساحل طبرستان که میان او و جرجان سه روزه راه یعنی ۲۴ فرسنگ است، و آن را اَبسکون نیز گویند، و آن فرضه و بندری است برای توقف کشتیها. (یاقوت). و ... |
۳۷۷ | آبسنج | [ سَ ] (اِ مرکب) آبزن. |
۳۷۸ | آبسنگ | [ سَ ] (اِ مرکب) آبزن. |
۳۷۹ | آبسوار | [ سَ ] (اِ مرکب) حباب، و جمع آن
آبسواران است :
آب که آن خیمه ز باران کند
دائرهٔ آبسواران کند.امیرخسرو. و آن را گنبد آب و کوپله و آبله و به عربی فقاعه و ... |
۳۸۰ | آبش | [ بِ ] (ع ص) آنکه پیرامون و پیشگاه خانهٔ کسی را بطعام و شراب آراید. |
۳۸۱ | آبش احمدلو | [ بِ اَ مَ ] (اِخ) مرکز بلوک گرمادوز قرجه داغ به آذربایجان. |
۳۸۲ | آبش خاتون | [ بِ ] (اِخ) دختر اتابک سعدبن ابی بکر از سلغریان. او پس از هلاک سلجوقشاه در ۶۶۶ هـ . ق. پادشاهی فارس یافت و بمیل هلاکو با منکوتیمور ازدواج کرد، و به سال ۶۸۵ در تبریز ... |
۳۸۳ | آبشار | (اِ مرکب) (از: آب، ماء +شار، از شاریدن به معنی فروریختن، سکب) آب جوی و نهر بزرگ که از بلندی فروریزد. مصب. شَلّاله. || سنگ مشبک که بر دهانهٔ ناودانها نصب کنند. |
۳۸۴ | آبشت | [ بَ / بِ ] (ص) نهفته. پنهان. || جاسوس. |
۳۸۵ | آبشتگاه | [ بَ / بِ ] (اِ مرکب) خلوتخانه. نهانجای. جای نهفتن. || آبخانه. مستراح. |
۳۸۶ | آبشتگه | [ بَ / بِ گَ هْ ] (اِ مرکب) آبشتگاه. |
۳۸۷ | آبشتن | [ بَ / بِ تَ ] (مص) نهفتن. پنهان کردن. |
۳۸۸ | آبشتنگاه | [ بَ / بِ تَ ] (اِ مرکب) نهفتن گاه.
|| مبرز. مستراح :
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه.
قریع الدهر (از فرهنگ اسدی، خطی). |
۳۸۹ | آبشتنگه | [ بَ / بِ تَ گَ هْ ] (اِ مرکب) آبشتنگاه. |
۳۹۰ | آبشخوار | [ بِ خوا / خا ] (اِ مرکب) آبشخور: التشریع؛ به آبشخوار آوردن. (زوزنی). |