لغتنامه
نمایش ۹۱ تا ۱۲۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۹۱ | درادر | [ ] (اِ) درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرهٔ ... |
۹۲ | دراتق | [ ] (اِ) دمشقی گوید: او را فرسنک گویند و درخت شفتالو بود و رنگ درخت او زرد بود و بعضی سرخ بود و پوست چوب او هموار بود و نرم و «آی» گوید: اغلب عجل مصراعی گفته کمرلغة ... |
۹۳ | اثباطون | [ ] (اِ) شرابی است که از آب انگور و عسل و ادویهٔ حارّه ترتیب دهند، بسیار گرم و ملطّف و جالی و موافق مزاج پیران و مرطوبین است. (تحفهٔ حکیم مؤمن). |
۹۴ | اپمید | [ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری بنقل از مجمع الفرس گوید: این کلمه آلتی است آهنین آهن جفت را و همچنین گاوی که با آن زمین را شیار کنند و صورت دیگر آنرا اتمید آورده و در برهان ... |
۹۵ | دال برجی | [ ] (اِ) غلیواژ. (اوبهی). امّا جای دیگر بنظر نرسید. |
۹۶ | اخریطوس | [ ] (اِ) کرنب برّیست. (تحفهٔ حکیم مؤمن). کلم دشتی. |
۹۷ | اباغورش | [ ] (اِ) گزر دشتی. (مؤیدالفضلا). |
۹۸ | ادار | [ ] (اِ) ماه دوازدهم سال ملی و هم ماه ششم سال دولتی عبرانیانست. در چهاردهم و پانزدهم همین ماه عید مقدس پوریم است (کتاب استر ۳:۷ و ۸:۱۲ و ۹:۲۱). و تقریباً با ماه مارس فرنگی مطابق باشد ... |
۹۹ | داقرخ | [ ] (اِ) منصبی در سپاه روم. داقرخ قائد ده تن باشد. (مفاتیح العلوم). |
۱۰۰ | احمیر | [ ] (اِ) نام بادها که در فصل پائیز در اهواز وزد. |
۱۰۱ | دحموماً | [ ] (اِ) نام معجونی است پرفایده. حادور. (بحر الجوهر). |
۱۰۲ | داوی رومی | [ ] (اِ) هوفاریقون است رجوع به هوفاریقون شود. |
۱۰۳ | اخیلوس | [ ] (اِ) وَرَم در گوشهٔ انسی چشم. ممکن است ربطی به sucimlathpo در یونانی و لاتینی به معنای ورم چشم داشته باشد. (یادداشت لغت نامه). |
۱۰۴ | دخواریه | [ ] (اِخ) (الـ ...) نام مدرسه ای است. و ظاهراً به دمشق بوده است. رجوع به عیون الانباء ج ۲ ص ۲۶۶ شود. |
۱۰۵ | دجوی | [ ] (اِخ) (الشیخ) یوسف احمد نصر (متولد سال ۱۲۸۷ هـ . ق.). او راست: ۱- الجواب المنیف فی الرد علی مدعی التحریف فی الکتاب الشریف. (۱۳۳۱ هـ . ق. / ۱۹۱۳ م.). ۲- ... |
۱۰۶ | اثریر | [ ] (اِخ) (بحیرهٔ...) در حدود آذربایجان است و بمیان این بحیره در قدیم الایام دیری عظیم بوده است و چنین گویند که از این بحیره ماهی طرّیخ به آفاق برند و آن بغایت لذیذ می باشد و ... |
۱۰۷ | اخینوعم | [ ] (اِخ) (برادر توفیق) دو تن این نام داشتند: نخست دختر اخیمعص و زوجهٔ شاؤل (کتاب اول سموئیل ۱۴:۵۰)، دوم زنی یزرعیلی زوجهٔ داود و مادر امنون (کتاب اول سموئیل ۲۵:۴۳ و ۳۷:۳) که بتوسط عمالقه در جنگ ... |
۱۰۸ | اخیا | [ ] (اِخ) (برادر خداوند) پیغمبر و مورخ معروف زمان سلیمان و یربعام که در شیلو ساکن بود. دور نیست آنکس که در هنگام بنای هیکل به اسم خدا با سلیمان گفتگو کرد و هم بعد از افتادن سلیمان در ... |
۱۰۹ | اخیمعص | [ ] (اِخ) (برادر غضب) پسر و جانشین صادوق که گویا در سلطنت سلیمان کاهن بزرگ بود. وی در زمان سلطنت داود، داود را از مشورت دشمن ابی شالوم مطلع ساخت و هم داود را از کشته شدن و ... |
۱۱۰ | اخیاء | [ ] (اِخ) (برادر من خداوند است) او پسر اخیطوب و کاهن بزرگ در زمان شاول بود و محتمل است که برادر اخیملک باشد که شاول او را مقتول ساخت. (قاموس کتاب مقدس). |
۱۱۱ | اخی یو | [ ] (اِخ) (برادروار) پسر ابی ناداب که از خانهٔ پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل ۶:۳ و اول تواریخ ایام ۱۳:۷) (قاموس کتاب ... |
۱۱۲ | اخزای | [ ] (اِخ) (بعبری: کسی که خداوند او را یاری میدهد) گویند این لفظ مرخم «اخزیا» است و او کاهنی بود که در کتاب نحمیا ۱۱:۱۳ مذکور است و در کتاب اول تواریخ ایام ۹:۱۲ یحزیره خوانده شده ... |
۱۱۳ | دبره | [ ] (اِخ) (بمعنی چراگاه) شهریست در حدود یساکار و زبولون واقع. موقعش در دشت یزرعیل بدامنهٔ کوه تابور و نزدیک قریهٔ دبوریه حالیه واقع بوده است. (از قاموس کتاب مقدس). |
۱۱۴ | دامرس | [ ] (اِخ) (بمعنی عجله). اول اشیا ۱۷: ۳۴) زن اتینائی بود که بواسطهٔ موعظهٔ پولس به دین مسیح گروید و بعضی بر آنند که او زوجهٔ یونیسیوس اریوپانی بوده است. (قاموس کتاب مقدس). |
۱۱۵ | اتای | [ ] (اِخ) (بمعنی عنقریب) اول، مرد جِتّی که هنگام یاغیگری ابشالوم وی در لشکر داود صاحب رتبه و امتیاز شده. دوم، شخصی بن یامینی و یکی از شجاعان داود. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود. |
۱۱۶ | دباشه | [ ] (اِخ) (بمعنی کوهان شتر) یکی از شهرهای زبولون میباشد. (قاموس کتاب مقدس). |
۱۱۷ | دای کیو | [ ] (اِخ) (بمعنی ممالک عظیم) نامی که بزبان مغولی به دو ولایت قراچانک و چغان چانک دهند و بزبان هندی قندو و بزبان فارسی قندهار نامند و حدود آن منتهی است به ولایت تبت و تنکقوت و بعضی ... |
۱۱۸ | ادرعی | [ ] (اِخ) (به معنی قوی) یکی از دو پایتخت باشان است که کوه و تپه های آن به اسم ادرع معروف اند و در شصت میلی بصری واقع است و عمارات بسیار و حوضهای بزرگ دارد و ... |
۱۱۹ | ابی عزر | [ ] (اِخ) (پدر یاری) نبیرهٔ منسّه. (قاموس کتاب مقدس). |
۱۲۰ | ادرملک | [ ] (اِخ) (جلال پادشاه) دو تن این اسم داشتند: نخست پسر سناخریب شهریار آشور. (کتاب اشعیا ۳۷:۳۸، دوم پادشاهان ۱۹:۳۷، دوم تواریخ ۳۲:۲۱). بعد از آنکه بقصد جنگ با حزقیا سفر کرد و شکست یافت به نینوا موافق ... |