لغتنامه
نمایش ۲۱۱ تا ۲۴۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۶ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۲۱۱ | آبتابه | [ تا بَ / بِ ] (اِ مرکب) ظرفی که در آن آب گرم کنند. || ابریق. آفتابه. |
۲۱۲ | آبتراز | [ تَ ] (اِ مرکب) طراز بنایان که در درون آب دارد. - آب تراز کردن زمین؛ تسطیح آن برای جریان آب. |
۲۱۳ | آبترازو | [ تَ ] (اِ مرکب) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را. - آب ترازو کردن؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند. |
۲۱۴ | آبتراش کردن | [ تَ کَ دَ ] (مص مرکب) خراشیدن خیار و خربزه و امثال آن با کفچه سهولت مضغ را. |
۲۱۵ | آبتره | [ تَ رَ / رِ ] (اِ مرکب) گیاهی است آبی با برگهای مایل بتدویر و زبانگز چون ترتیزک و در چهارمحال اصفهان آن را بَکلو گویند، و آن از احرار بُقول است. |
۲۱۶ | آبتنی کردن | [ تَ کَ دَ ] (مص مرکب) غوطه خوردن در آب سرد بقصد خنک شدن. |
۲۱۷ | آبتیرگان | [ رَ ] (اِ مرکب) رجوع به آبریزگان شود. |
۲۱۸ | آبتین | [ بْ / بِ ] (اِخ) نام پدر فریدون، مصحف آتبین. و صاحب برهان معنی آن را نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آورده است. |
۲۱۹ | آبج | [ بَ ] (اِ) نشانهٔ کمان گروهه. || آلتی در زراعت. |
۲۲۰ | آبجا | (اِ مرکب) آبجامه. آوند آب. |
۲۲۱ | آبجامه | [ مَ / مِ ] (اِ مرکب) جام آبخوری.
اناء. (زمخشری): القحف؛ آب جامهٔ چوبین.
(قاضی محمد دهار). کاس. جام شراب.
تور:
زمزم لطف آب خامهٔ اوست
کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست.سنائی. |
۲۲۲ | آبجر | [ جَ ] (اِ مرکب) جزر. مقابل مد. |
۲۲۳ | آبجو افشرده | [ بِ جَ / جُ وِ اَ شُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کشک الشعیر. (تحفه). |
۲۲۴ | آبجی | (از ترکی، اِ مرکب) (از ترکیِ آغاباجی، مرکب از: آغا، سید و سیده + باجی، خواهر) در تداول خانگی، خواهر. |
۲۲۵ | آبجی | [ بَ ] (ص نسبی) ظاهراً منسوب به آبج معرب آبه (آوه)، و محتمل است که آبج محلی دیگر باشد. |
۲۲۶ | آبجیل | (ص مرکب، اِ مرکب) در اصطلاح بنایان، گچی نیک ناسرشته که آب آن بیک سو و گچ آن بیک سو باشد. |
۲۲۷ | آبچ | [ بَ ] (اِ) آبج. |
۲۲۸ | آبچرا | [ چَ ] (اِ مرکب) غذائی که به ناشتا خورند و آن را نهاری گویند، و در بعض فرهنگها به معنی خوراک جن و پری و طیور آورده اند. |
۲۲۹ | آبچشی | [ چَ / چِ ] (اِ مرکب) غذائی که نخستین بار بطفل در شش ماهگی دهند. |
۲۳۰ | آبچلو | [ چِ لَ / لُو ] (اِ مرکب) آبی که برنج در آن جوشیده باشد و آن را آبریس و آشام و آشاب نیز گویند. |
۲۳۱ | آبچین | (اِ مرکب) جامه ای که تن مرده را پس از غسل بدان خشک کنند. (از برهان): براهام گفت ای نبرده سوار همی رنجه داری مرا خوارخوار بخسبی و چیزت بدزدد کسی از این در مرا رنجه داری بسی بخانه درآی ار ... |
۲۳۲ | آبخانه | [ نَ / نِ ] (اِ مرکب) جایی معلوم برای قضای حاجت. مستراح. مبرز. مخرج. کنیف. مغتسل. متوضا. بیت الفراغ. مبال. خلا. بیت التخلیه. میضاء. مذهب. آبشتنگاه. تشتخانه. ادب خانه. جایی. صحت خانه. قدمگاه. کریاس. بیت الماء. بیت الخلاء. ضروری. کابینه. ... |
۲۳۳ | آبخانی | (اِخ) نام یکی از آبراهه های کشگان رود. |
۲۳۴ | آبخسب | [ خُ ] (نف مرکب) ستوری که چون آب بیند در آن بخسبد و این از عیوب اسب و جز آن است. |
۲۳۵ | آبخست | [ خَ ] (اِ مرکب) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی ] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست. بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن). بردشان باد تند و موج بلند تا بیک آبخستشان افکند.عنصری. تنی چند ... |
۲۳۶ | آبخشککن | [ خُ کُ نْ ] (اِ مرکب) آبخُشکان. کاغذ پرزدار که بدان مرکب نوشته خشک کنند. نشافه. و آن را آبچین نیز توان گفت. |
۲۳۷ | آبخو | (اِ مرکب) آبخوست. آبخست. جزیره، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد: گویی که هست مردمک دیده آبخو یا خود چو ماهی ای است که دارد در آب ... |
۲۳۸ | آبخوار | [ خوا / خا ] (نف مرکب) آشامندهٔ
آب :
تشنه میگوید که کو آب گوار
آب میگوید که کو آن آبخوار.مولوی. |
۲۳۹ | آبخواره | [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب) ظروف سفالینه که در آن آب یا شراب آشامند. آنچه که در آن آب توان خورد از سبو و جز آن : همه آبخواره بینی که ز ما کنند ... |
۲۴۰ | آبخور | [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سَقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد: سر فروبردم میان آبخور از ... |