لغتنامه
نمایش ۱۸۱ تا ۲۱۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۶ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱۸۱ | آبافتاده | [ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب) میوهٔ نیم رَس. || متاعی در آب دریا یا رود تر شده و رنگ بگردانیده و زیان دیده. |
۱۸۲ | آباقا | (اِخ) رجوع به اَباقا شود. |
۱۸۳ | آبال | (ع اِ) جِ اِبِل. |
۱۸۴ | آبان | (اِخ) نام فرشتهٔ موکل بر آب و تدبیر امور و مصالحی که در ماه آبان و روز آبان واقع شود. || (اِ) ماه هشتم از سال شمسی مطابق برج عقرب و تشرین اول یعنی ماه دوم ... |
۱۸۵ | آبانبار | [ اَمْ ] (اِ مرکب) خانه ای در زیر قسمتی از بنا حفر کرده ذخیره کردن آب را. || پارگین. (ربنجنی). || آبدان. آبگیر. تالاب. مصنع. بَرْخ. |
۱۸۶ | آبانبار | [ اَمْ ] (اِخ) نام محلی کنار راه کازرون ببوشهر میان راهدار و برازجان در ۱۱۰۹۱۰۰ گزی طهران. |
۱۸۷ | آبانداز | [ اَ ] (اِ مرکب) توقفگاه ستور میان دو منزل، آسایش و رفع ماندگی را. || چوبی کاواک و میان تهی کرده که چوبی دیگر در میان آن فروبرند و بفشار آب در آن کنند ... |
۱۸۸ | آبانگان | (اِ مرکب) نام روز آبان در ماه آبان است، و آن روز عید آن ماه باشد. |
۱۸۹ | آبانگاه | (اِخ) نام فرشتهٔ موکل بر آب. || (اِ مرکب) نام روز دهم فروردین ماه، و گویند اگر در این روز باران ببارد آبانگاه مردان است و مردان به آب درآیند و اگر نبارد آبانگاه زنان باشد و ... |
۱۹۰ | آبانی | (اِخ) تخلص میرزا نصراللََّه نام طهرانی از متأخرین شعرای ایران. |
۱۹۱ | آبایان | (اِخ) آبایانی. نام کوهی است که گویند ارتفاع آن چهل فرسنگ است. |
۱۹۲ | آبباران | (اِخ) ناحیتی خوش آب و هوا
از مضافات کابل :
اگرچه جای خوش کابل آب باران است
بهشت روی زمین خواجهٔ سه یاران
است.؟ |
۱۹۳ | آبباریک | (اِخ) نام محلی کنار راه همدان به کرمانشاه، میان روان و گندچین. و رجوع به گردنهٔ آب باریک شود. || نام کوهی در کرمان متصل بجبال بارز. |
۱۹۴ | آبباز | (نف مرکب) شناگر. سباح. |
۱۹۵ | آببازی | (حامص مرکب) شناگری. سباحت. |
۱۹۶ | آببخش | [ آبْ، بَ ] (نف مرکب) میرآب. قلاد. (مهذب الاسماء). آب یار. اویار. آنکه شغلش آب دادن بکشت بود. |
۱۹۷ | آببخشان | [ آبْ، بَ ] (اِخ) نام رودیست در طرف غرب ایران که خط سرحدی ایران و عراق از آن گذرد و معروفست به نمود. || نام محله ای باصفهان. |
۱۹۸ | آببخشکن | [ آبْ، بَ کُ ] (اِ مرکب) مَقْسم و محل بخشیدنِ آب. || (اِخ) نام محله ای بطهران. |
۱۹۹ | آببرز | [ آبْ، بُ ] (اِخ) نام شعبه ای از رود کارون. |
۲۰۰ | آببرین | [ آبْ، بَ ] (اِ مرکب) کنار جوی را گویند که زیرش مجوف باشد و هر دم آب در آنجا رخنه کند و بیرون رود یا پیوسته تراوش میکرده باشد. (برهان). |
۲۰۱ | آببند | [ آبْ، بَ ] (نف مرکب) آنکه ماست و پنیر و سرشیر و خامه کند. || آنکه درزهای ظروف فلزین با موم مذاب یا قلعی سد سازد. || آنکه یخ ... |
۲۰۲ | آببندی | [ آبْ، بَ ] (حامص مرکب) شغل و عمل آب بند. |
۲۰۳ | آببین | (نف مرکب) آب شناس. |
۲۰۴ | آببینی | (حامص مرکب) عمل آب بین. |
۲۰۵ | آبپاش | (اِ مرکب) آوندی که بدان بر زمین و گُل و چمن آب پاشند. رشاشه. آب پاچ. |
۲۰۶ | آبپاشی | (حامص مرکب) عمل آب پاشیدن بر گل و جز آن. |
۲۰۷ | آبپخته | [ پُ تَ / تِ ] (اِ مرکب) آش اماج. || آب سرد. آب سر. || (ن مف مرکب) جوشانیده. |
۲۰۸ | آبپز | [ پَ ] (ن مف مرکب) تخم مرغ یا گوشت به آب ساده و بی روغن پخته. مسلوق و مسلوقه. |
۲۰۹ | آبت | [ بِ ] (ع ص) سخت گرم (روز). |
۲۱۰ | آبتاب | (نف مرکب / ص مرکب) مشعشع. |