لغتنامه
نمایش ۹۱ تا ۱۲۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۹۱ | آب بخشان | [ آبْ، بَ ] (اِخ) نام رودیست در طرف غرب ایران که خط سرحدی ایران و عراق از آن گذرد و معروفست به نمود. || نام محله ای باصفهان. |
۹۲ | آب بخش کن | [ آبْ، بَ کُ ] (اِ مرکب) مَقْسم و محل بخشیدنِ آب. || (اِخ) نام محله ای بطهران. |
۹۳ | آب برز | [ آبْ، بُ ] (اِخ) نام شعبه ای از رود کارون. |
۹۴ | آب برین | [ آبْ، بَ ] (اِ مرکب) کنار جوی را گویند که زیرش مجوف باشد و هر دم آب در آنجا رخنه کند و بیرون رود یا پیوسته تراوش میکرده باشد. (برهان). |
۹۵ | آب بزرگ | [ بِ بُ زُ ] (اِخ) نام شعبهٔ غربی و اصلی رود کارون که در بند قیر بشعبهٔ شرقی یا آب گرگر پیوندد. |
۹۶ | آب بقا | [ بِ بَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی. |
۹۷ | آب بن | [ بِ بُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سادآوران. و آن چیزی است چون صمغ که در بیخ درخت گردکان کهنه و مجوف یابند. |
۹۸ | آب بند | [ آبْ، بَ ] (نف مرکب) آنکه ماست و پنیر و سرشیر و خامه کند. || آنکه درزهای ظروف فلزین با موم مذاب یا قلعی سد سازد. || آنکه یخ ... |
۹۹ | آب بندی | [ آبْ، بَ ] (حامص مرکب) شغل و عمل آب بند. |
۱۰۰ | آب بنفشه | [ بِ بَ نَ شَ / شِ ] (ترکیب
اضافی، اِ مرکب) عطر و عرق بنفشه : و
از وی [ از پارس ] آب گل و آب بنفشه و آب
طلع... خیزد. (حدودالعالم). |
۱۰۱ | آب بوری | [ بِ بو ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دوائی است که زنان با آن رنگ موی گیسوان بگردانند برنگ خرمایی روشن. |
۱۰۲ | آب بین | (نف مرکب) آب شناس. |
۱۰۳ | آب بینی | (حامص مرکب) عمل آب بین. |
۱۰۴ | آب بینی | [ بِ بی ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مخاط. مُرگ. خلم. |
۱۰۵ | آب پاش | (اِ مرکب) آوندی که بدان بر زمین و گُل و چمن آب پاشند. رشاشه. آب پاچ. |
۱۰۶ | آب پاشی | (حامص مرکب) عمل آب پاشیدن بر گل و جز آن. |
۱۰۷ | آب پخته | [ پُ تَ / تِ ] (اِ مرکب) آش اماج. || آب سرد. آب سر. || (ن مف مرکب) جوشانیده. |
۱۰۸ | آب پز | [ پَ ] (ن مف مرکب) تخم مرغ یا گوشت به آب ساده و بی روغن پخته. مسلوق و مسلوقه. |
۱۰۹ | آب پشت | [ بِ پُ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) نطفه. منی. آب مردی :
آب رخ زآب پشت بگریزد
کآب پشت آب رویها ریزد.سنائی. |
۱۱۰ | آب پنیر | [ بِ پَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماءالجبن. (تحفه). |
۱۱۱ | آبت | [ بِ ] (ع ص) سخت گرم (روز). |
۱۱۲ | آبتاب | (نف مرکب / ص مرکب) مشعشع. |
۱۱۳ | آب تابه | [ تا بَ / بِ ] (اِ مرکب) ظرفی که در آن آب گرم کنند. || ابریق. آفتابه. |
۱۱۴ | آب تاختن | [ تَ ] (مص مرکب) میختن.
میزیدن. (صحاح الفرس):
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت
که از هیبتش شیر نر آب تاخت.رودکی.
و سنگ اندر کمیزدان و دشخواری آب
تاختن. (التفهیم). |
۱۱۵ | آب تبرستان | [ بِ تَ بَ رِ ] (اِخ) نام چشمه ای بر کوهی از تبرستان که گویند چون بانگ بر او زنی بازایستد و چون بازایستی روان شود. |
۱۱۶ | آب تبریه | [ بِ تَ بَ ری یَ ] (اِخ) بگفتهٔ فرهنگ نویسان نام چشمه ای است نزدیک اردن که هفت سال روان و هفت سال خشک است. |
۱۱۷ | آب تراز | [ تَ ] (اِ مرکب) طراز بنایان که در درون آب دارد. - آب تراز کردن زمین؛ تسطیح آن برای جریان آب. |
۱۱۸ | آب ترازو | [ تَ ] (اِ مرکب) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را. - آب ترازو کردن؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند. |
۱۱۹ | آب تراش کردن | [ تَ کَ دَ ] (مص مرکب) خراشیدن خیار و خربزه و امثال آن با کفچه سهولت مضغ را. |
۱۲۰ | آب تره | [ تَ رَ / رِ ] (اِ مرکب) گیاهی است آبی با برگهای مایل بتدویر و زبانگز چون ترتیزک و در چهارمحال اصفهان آن را بَکلو گویند، و آن از احرار بُقول است. |