لغتنامه
نمایش ۳۴۳٬۲۰۱ تا ۳۴۳٬۲۳۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۴۳۲۰۱ | آب رفت | [ رُ ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) سنگی که در جریان آب بطول زمان ساییده و لغزان و مایل بگردی شده باشد. || ته نشین آب رودخانه ها. (فرهنگستان زمین شناسی). |
۳۴۳۲۰۲ | آب رز | [ بِ رَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)
در تداول شعرا، شراب. خمر:
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زَرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش.
ابن یمین. |
۳۴۳۲۰۳ | آب رخ | [ بِ رُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اعتبار. جاه. آبرو: آب رخ زآب پشت بگریزد کآب پشت آب رویها ریزد.سنائی. در جستن نان آب رخ خویش مریزید در نار مسوزید روان از پی نان را.سنائی. خاقانیا ز نان طلبی آب ... |
۳۴۳۲۰۴ | آب راهه | [ هَ / هِ ] (اِ مرکب) هر جا که آب در آن گذرد از رود و جوی و مسیل و مانند آن. گذرگاه سیل. (فرهنگستان زمین شناسی): خاک خور، گو پس از این روح طبیعی تا ... |
۳۴۳۲۰۵ | آب راه | (اِ مرکب) رهگذر آب. مجرای آب. نهر. جوی. آب راهه. راه آب. آوره. فرخور. |
۳۴۳۲۰۶ | آب دیده | [ بِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک : فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی. سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.کسائی. بدم چو بلبل و ... |
۳۴۳۲۰۷ | آب دوغی | (ص نسبی) منسوب به آب دوغ. چون آب دوغ. || در اصطلاح بنایان گچی یا آهکی با آب بسیار، تنک و رقیق کرده و آن را دوغاب هم گویند. |
۳۴۳۲۰۸ | آب دوغ | (اِ مرکب) ماستی با آب بسیار،
گشاده کرده :
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.طیان. - امثال: بخیه به آب دوغ زدن؛ رنجی بیفائده بردن. |
۳۴۳۲۰۹ | آب دهان | [ بِ دَ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) بزاق. بصاق. خیو. تفو. خدو.
- امثال:
آب دهان برای چیزی رفتن؛ خواهان و آرزومند آن بودن. |
۳۴۳۲۱۰ | آب دندان | [ بِ دَ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) صفا و برق دندان :
بیا و بوسه بده زآن دهان خندانت
که در دلم زده آتش بس آب
دندانت.نزاری. |
۳۴۳۲۱۱ | آب دست | [ بِ / بْ دَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبدست. آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است : حورعین را ببهشت آرزو آید ... |
۳۴۳۲۱۲ | آب دزفول | [ بِ دِ ] (اِخ) آبدیز. |
۳۴۳۲۱۳ | آب دزدک | [ دُ دَ ] (اِ مرکب) نی یا چوبی کاواک که در درون آن چوب دیگر تعبیه کنند و از دهان آن آب افکنند. و عربی آن مضخه و ذرّاقه و زرّاقه و سرّاقه است. و به فارسی ... |
۳۴۳۲۱۴ | آب دزد | [ دُ ] (اِ مرکب) منفذی بدرون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند، و گویند این زمین یا این کاریز آب دزد دارد. |
۳۴۳۲۱۵ | آب دز | [ دِ ] (اِخ) رجوع به آبدیز شود. |
۳۴۳۲۱۶ | آب درخت کافور | [ بِ دِ رَ تِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماءالکافور. (تحفه). |
۳۴۳۲۱۷ | آب در خصیه | [ دَ خُ یَ / یِ ] (اِ مرکب)اُدره. قیل الماء. قیله. |
۳۴۳۲۱۸ | آب داغ | [ بِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب جوشانیده. آب گرم کرده: یک استکان آب داغ. |
۳۴۳۲۱۹ | آب دادن | [ دَ ] (مص مرکب) آبیاری کردن. پسانیدن. |
۳۴۳۲۲۰ | آب خیز | (اِ مرکب) طوفان : آب خیز است این جهان کشتیت را بادبان این طاعت و دانش خله.ناصرخسرو. و دل در میان طوفان بلا و آبخیز محنت و عنا گرفتار شد. (تاج المآثر). اندر این آب خیز نوح توئی واندر این دامگه ... |
۳۴۳۲۲۱ | آب خون | (اِ مرکب) آبخست است که جزیرهٔ میان دریا باشد. (برهان). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه. |
۳۴۳۲۲۲ | آب خوز | (اِخ) رودی نزدیک قریهٔ امیرآباد در سرحد ایران و روس. |
۳۴۳۲۲۳ | آب خوردن | [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص
مرکب) آشامیدن آب :
هرچند خلنده ست چو همسایهٔ خرماست
بر شاخ چو خرماش همی آب خورَد خار.
ناصرخسرو. - در یک آب ... |
۳۴۳۲۲۴ | آب خفته | [ بِ خُ تَ / تِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب راکد. || آب جاری که جریان آن از تراکم یا همواری مجری محسوس نباشد. |
۳۴۳۲۲۵ | آب خضر | [ بِ خِ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) آب زندگانی، و مجازاً علم لدنّی.
(برهان):
در کلک تو سرّ غیب مضمر
در لفظ تو آب خضر مدغم.
کمال الدین اصفهانی. |
۳۴۳۲۲۶ | آب خاکستر | [ بِ کِ تَ ] (اِخ) نام رودی در حدود ایران و روس که به رود لائین پیوندد. |
۳۴۳۲۲۷ | آب حیوان | [ بِ حَ یْ / حِ یْ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی : خردیافته مرد یزدان پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست گشاده سخن مرد با رای و کام همی آب حیوانْش خواند بنام.فردوسی. چنین ... |
۳۴۳۲۲۸ | آب حیات | [ بِ حَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی : آب حیات زیر سخنهای خوب اوست آب حیات را بخور و جاودان ممیر. ناصرخسرو. کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی. سعدی. سیاهی گر بدانی ... |
۳۴۳۲۲۹ | آب حسرت | [ بِ حَ رَ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) اشک :
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران.
سعدی.
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند.
حافظ. |
۳۴۳۲۳۰ | آب چین | (اِ مرکب) جامه ای که تن مرده را پس از غسل بدان خشک کنند. (از برهان): براهام گفت ای نبرده سوار همی رنجه داری مرا خوارخوار بخسبی و چیزت بدزدد کسی از این در مرا رنجه داری بسی بخانه درآی ار ... |