لغتنامه
نمایش ۳۴۳٬۱۷۱ تا ۳۴۳٬۲۰۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۴۳۱۷۱ | معبده | [ مُ عَبْ بَ دَ ] (ع ص) کشتی قير ماليده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۷۲ | معبده | [ مَ بَ دَ ] (از ع، اِ) عبادتگاه. معبد: گر درآييم ای رهی در بتکده بت سجود آرد به ما در معبده.مولوی. اين خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو کانجا که افتادهست او نی مفسقه نی معبدهست. مولوی. چون ساقی ما ريخت بر او ... |
۳۴۳۱۷۳ | معبدیه | [ مَ بَ دی یَ ] (اِخ) فرقهای از خوارج ثعالبه. (از اقرب الموارد). تيرهای از خوارج گروه ثعالبهاند و از ياران معبدبن عبدالرحمن میباشند، با فرقهٔ اخنسيه در امر تزويج مخالفت ورزيدهاند يعنی در تزويج دختران مسلمان با پسران مشرکان. و با گروه ثعالبه در ... |
۳۴۳۱۷۴ | معبر | [ مَ بَ ] (ع اِ) گذرگاه رود. (مهذبالاسماء). جای گذار از کرانهٔ دريا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گذشتن از دريا. (غياث). کرانهٔ رود يا دريا مهيا برای گذشتن. (از اقرب الموارد) (از محيطالمحيط). ج، معابر. (ناظم الاطباء): بسا رودهايی که ... |
۳۴۳۱۷۵ | معبر | [ مِ بَ ] (ع اِ) کشتی و پل و آنچه بدان از دريا و جز آن گذرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. آنچه بدان از دريا عبور کنند. (غياث). آنچه بوسيلهٔ آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل يا کشتی. (از ... |
۳۴۳۱۷۶ | معبر | [ مُ عَبْ بِ ] (ع ص) خوابگزار. (زمخشری). کسی که تعبير خواب میکند. (ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسير کند. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا): بامداد معبری را بخواند و پرسيد که تعبير اين خواب چيست. (قابوسنامه). يا سودازدهٔ عشق را که ... |
۳۴۳۱۷۷ | معبر | [ مُ عَبْ بَ ] (ع ص) خواب تعبير کرده شده. (ناظم الاطباء). تعبير کرده شده. (غياث) (آنندراج): بگوی به خواب چنان ديدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باريدی و اين معبر است بدان معنی که در اين عهد ... |
۳۴۳۱۷۸ | معبر | [ مُ بَ ] (ع ص) جمل معبر؛ شتر بسيار پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سهم معبر؛ تير بسيار پر و ناپيراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تير بسيار پر. (از اقرب الموارد). || غلام معبر؛ کودک ... |
۳۴۳۱۷۹ | معبر | [ مُ بِ ] (ع ص) آن که فريز میکند پس از يک سال گوسپند را. (ناظم الاطباء). |
۳۴۳۱۸۰ | معبر | [ مَ بَ ] (اِخ) شهری است به کنار دريای هند. (منتهی الارب). قسمت جنوبی ساحل شرقی شبه جزيرهٔ هندوستان که اکنون به نام کرماندل۲ معروف است. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شدالازار ص100، 546، 548 و نزههالقلوب ص 262 شود. |
۳۴۳۱۸۱ | معبر ذئب | [ مَ بَ رِ ذِءْبْ ] (اِخ) محلی به اردن که بدانجا جدعون سردار مدينانی را بکشت. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذئب شود. |
۳۴۳۱۸۲ | معبره | [ مُ بَ رَ ] (ع ص) جاريه معبره؛ دختر ختنهناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شتر ماده که سه سال نزايد و اين ايام سخت گذشته باشد بروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاه معبره؛ ... |
۳۴۳۱۸۳ | معبره | [ مُ عَبْ بَ رَ ] (ع ص) قوس معبره؛ کمان تمام و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان تمام و خوب ساخته شده. (ناظم الاطباء). |
۳۴۳۱۸۴ | معبره | [ مَ بَ رَ / رِ ] (از ع، اِ) مَعبَر. گذرگاه. محل عبور: بس که میافتاد از پری شمار تنگ میشد معبره بر رهگذار.مولوی. |
۳۴۳۱۸۵ | معبری | [ مُ عَبْ بِ ] (حامص) تعبير خواب گفتن. (ناظم الاطباء). صفت و حالت معبر. |
۳۴۳۱۸۶ | معبس | [ مُ عَبْ بَ ] (ع ص) روی در هم کشيده. ترشروی. (کليات شمس چ فروزانفر جزو هفتم، فرهنگ نوادر لغات): ضحاک بود عيسی عباس بود يحيی اين ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس. مولوی. و رجوع به تعبيس شود. - روی ... |
۳۴۳۱۸۷ | معبش | [ مُ بَ ] (ع ص) کودک ختنه کرده. || اصلاح يافته. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ). |
۳۴۳۱۸۸ | معبل | [ مُ عَبْ بِ ] (ع ص) پيکان پهن و درازدار. (منتهی الارب). کسی که دارای پيکان پهن و دراز باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۸۹ | معبله | [ مِ بَ لَ ] (ع اِ) پيکان پهن دراز. ج، معابل. (منتهی الارب) (آنندراج) (غياث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معابل شود. |
۳۴۳۱۹۰ | معبود | [ مَ ] (ع ص) پرستش کرده شده. (آنندراج). پرستش شده. (ناظم الاطباء). آنکه او را پرستند. عبادت شده. پرستيده. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا): داده است بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار.منوچهری. || خداوند تبارک و تعالی. (ناظم ... |
۳۴۳۱۹۱ | معبوداء | [ مَ ] (ع اِ) جِ عبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود. |
۳۴۳۱۹۲ | معبوط | [ مَ ] (ع ص) ثوب معبوط؛ جامهٔ نودريده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دريده شده. (از ذيل اقرب الموارد). || لحم معبوط؛ گوشتی که جانور درنده در آن دندان نزده و علتی بدان نرسيده باشد. (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۹۳ | معبهر | [ مُ عَ هَ ] (ع اِ) نرگسدان. (دهار، يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عبهر شود. |
۳۴۳۱۹۴ | معبهله | [ مُ عَ هَ لَ ] (ع ص) ابل معبهله؛ شتران بيکار و بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران به حال خود رها شده که نه چوپان و نه نگاهبانی داشته باشند. (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۹۵ | معت | [ مَ ] (ع مص) ماليدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماليدن و گويند معتالاديم. (از اقرب الموارد). و رجوع به معث شود. |
۳۴۳۱۹۶ | معتاد | [ مُ ] (ع ص) عادتگرفتهشده و عادتگيرنده. (آنندراج). خویگيرنده و خویپذير و خوکاره و خوگر. (ناظم الاطباء). خوی گرفته. آموختگار. آموخته. عادت کرده. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معتاد شدن؛ عادت کردن. خوی کردن. (ناظم الاطباء). - معتاد ... |
۳۴۳۱۹۷ | معتاص | [ مُ ] (ع ص) کار دشوار و پيچيده: والحمدللََّه القاهر بعظمته القادر... فالق الاصباح و قابض الارواح، لايعجزه معتاص و لايوجد من قضائه مناص. (تاريخ بيهقی چ فياض ص296). و رجوع به اعتياص شود. |
۳۴۳۱۹۸ | معتاط | [ مُ ] (ع ص) ماده شتری که گشن داده شود و باردار نگردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتياط شود. |
۳۴۳۱۹۹ | معتاق | [ مِ ] (ع ص) کسی که اسب رها مینمايد و تاخت میکند. || آن که به سختی و شتاب شکار میکند۱. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). |
۳۴۳۲۰۰ | معتام | [ مِ ] (ع ص) درنگکننده. (از اقرب الموارد) (از محيطالمحيط). درنگکار. بسيار درنگ. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). |