لغتنامه
نمایش ۳۴۳٬۱۴۱ تا ۳۴۳٬۱۷۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۴۳۱۴۱ | یوسه | [ سَ / سِ ] (اِ) ارهٔ درودگری. (از
برهان). ارهٔ درودگران باشد. (فرهنگ اوبهی)
(از لغت فرس اسدی). اره را گویند. (فرهنگ
جهانگیری) (آنندراج):
به یوسه ببرند چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.اسدی. |
۳۴۳۱۴۲ | یوسون | (ترکی، اِ) عادت و رسم و طریقه و استعمال. (ناظم الاطباء): بعد از اقامت مراسم شادمانی... از حال یاساق و یوسون و عادت و رسوم برادر خویش سلطان سعید غازان خان تفحص فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). و رسوم و یوسون و یاسای ... |
۳۴۳۱۴۳ | یوسی | (اِخ) شیخ امام ابوعلی نورالدین حسن بن مسعود یوسی مراکشی. متوفای ۱۱۰۲ هـ . ق. دانشمندی محقق و پرهیزگاری باعمل بود و تألیفاتی پرارج دارد. از آن جمله است: ۱ -شرح قصیدة الدالیة. ۲ |
۳۴۳۱۴۴ | یوسیدن | [ دَ ] (مص) لغتی است در یوزیدن به معنی جستن و از اینجاست بیوس یعنی نیکی جوی، و مفهوم آن غیر طمع است، هرچند مآل هر دو یکی خواهد بود. (آنندراج). و رجوع به یوزیدن شود. |
۳۴۳۱۴۵ | یوش | (اِ) تفحص و تجسس و جستجو. (ناظم الاطباء). تفحص و تجسس کردن و جستجو نمودن باشد. (آنندراج) (برهان). جستن و تفحص نمودن و پژوهش کردن است و آن را یوز نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به یوز شود. || ... |
۳۴۳۱۴۶ | یوش | [ یَ / یُو ] (ص) تاریک و تیره. (ناظم الاطباء). |
۳۴۳۱۴۷ | یوش | (اِخ) دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، واقع در ۷۰۰۰گزی باختر بلده و ۴۲۰۰۰گزی خاور شوسهٔ چالوس (حدود کندوان). آب آن از رودخانهٔ اوزرود و چشمه سارهای متعدد و راه آن مالرو است. زمستان اکثر سکنه جهت تأمین معاش ... |
۳۴۳۱۴۸ | یوشاسب | (اِ) گوشاسب. بوشاسب. در بعضی فرهنگها به معنی بوشاسب ضبط شده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوشاسب شود. |
۳۴۳۱۴۹ | یوشان | [ یُ وَ ] (اِ مرکب) در لهجهٔ همدانی به معنی شنه و پنجه و آلتی است که بدان خرمن را باد دهند (از: یو، جو +اوشان، افشان، و معنی ترکیب: جوافشان). (یادداشت مؤلف). هید. |
۳۴۳۱۵۰ | یوشان تپه | [ یُ تَ پَ / تَ پْ پَ / پِ ] (اِخ) دوشان تپه. یوشن تپه. کوهچه ای در شمال شرقی تهران، با باغ و قصری زیبا که وقتی هم باغ وحش بوده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشان تپه و ... |
۳۴۳۱۵۱ | یوشانلو | [ یُ ] (اِخ) دهی است از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی، واقع در ۵۰هزارگزی شمال خاوری سلماس، با ۵۰۰ تن سکنه. آب آن از رودخانهٔ زولا و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). |
۳۴۳۱۵۲ | یوشت فریان | [ فِ ] (اِخ) یوشت نام مردی بود پاکدین از خاندان فریان. نام این خانواده در بخشهای اوستا یاد شده و از جمله در یسنا ۶۴ بند ۱۲ آمده است. داستان این مرد مفصل تر از همه جا در رسالهٔ مستقل ... |
۳۴۳۱۵۳ | یوشع | [ شَ ] (اِخ) نام پسر نوح پیغمبر. (ناظم الاطباء). |
۳۴۳۱۵۴ | یوشع | [ شَ ] (اِخ) گفته اند نام همان کسی است که به شباهت و شکل عیسی درآمد و به دار آویخته و کشته شد. (از کامل ابن اثیر چ جدید بیروت ص ۳۱۸). |
۳۴۳۱۵۵ | یوشع | [ شَ ] (اِخ) ابن نون بن افراهم بن یوسف بن یعقوب. صاحب موسی و خلیفهٔ او که در حیاتش نوبت به وی منتقل گردید. (از منتهی الارب). یوشع بن نون وصی حضرت موسی(ع) ابن افراهم بن یوسف(ع). (از حبیب ... |
۳۴۳۱۵۶ | یوشن | [ یَ / یُو شَ ] (اِ) آبشن. آفشن. اوشن. آویشن. زعتر. سعتر. صعتر. اوریغانس. (یادداشت مؤلف). || تعبیری در تداول خانگی خاصه زنان، در مقام طنز ناآراستگی گیسو و زلف: یوشن هایت را عقب بزن؛ یعنی گیسوی افشانده بر ... |
۳۴۳۱۵۷ | یوشیدن | [ دَ ] (مص) شنیدن و گوش دادن. (ناظم الاطباء). نیوشیدن و سماعت نمودن. (آنندراج). و ظاهراً دگرگون شدهٔ نیوشیدن باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به نیوشیدن شود. |
۳۴۳۱۵۸ | یوصی | [ یَ وَصْ صی ی ] (ع اِ) مرغی است به عراق، بال آن درازتر از بال باشه، و هو اخبث صیداً أو هو الحر. (منتهی الارب) (آنندراج). |
۳۴۳۱۵۹ | یوطا | [ ] (یونانی، حرف، اِ) یُتا. نام یکی از حروف یونانی. (فهرست ابن الندیم). |
۳۴۳۱۶۰ | یوغ | (اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق. (لغت فرس اسدی). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو ... |
۳۴۳۱۶۱ | یوغ | (اِخ) (اصطلاح نجوم) نام سعد بلع یکی از منازل قمر به لغت سغد و خوارزم. (از آثارالباقیه ص ۲۴۰). |
۳۴۳۱۶۲ | یوغور | [ یُ غُرْ ] (ترکی، ص) یغور. (یادداشت مؤلف). زمخت و ضخم و ناهموار. و رجوع به یغور شود. |
۳۴۳۱۶۳ | یوغی | [ غی ی ] (ص نسبی) منسوب است به یوغه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی). |
۳۴۳۱۶۴ | یوغیدن | [ دَ ] (مص جعلی) یوغ نهادن بر گردن گاو و جفت کردن گاو. (ناظم الاطباء). چوب یوغ بر گردن گاو قلبه نهادن. (آنندراج). و رجوع به یوغ شود. |
۳۴۳۱۶۵ | یوف | (ص) ظاهراً به معنی بیهوده و پوچ و
هیچ است :
بیاویزم آنگه به دامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف.نظام قاری.
نی شکر و بادام قطایف یوف است
بی قند و برنج زردیم موقوف است.
بسحاق اطعمه. |
۳۴۳۱۶۶ | یوفی | [ ] (ص) بیهوده گو. (غیاث)
(آنندراج):
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی، فضولی، یوفیی.مولوی. |
۳۴۳۱۶۷ | یوفی | (اِخ) نام یکی از بلاد سودان. ابن بطوطه گوید: رود نیل از شهر کارنجو به سوی کابره فرومی رود... و از آنجا به یوفی و آن از بزرگترین بلاد سودان و سلطان آن از اعظم سلاطین آن کشور است و بدین شهر بجز ... |
۳۴۳۱۶۸ | یوقور | [ یُ قُرْ ] (ترکی، ص) یوغور. یغور. گنده. بزرگ. گردن کلفت. زمخت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغور شود. |
۳۴۳۱۶۹ | یوک | (اِ) نابند. نان بند. رفیده یعنی گرد بالشی که از لته دوخته و خمیر نان را تنک کرده به روی آن گسترانند و بر تنور چسبانند. (از برهان) (ناظم الاطباء). آنچه نان بر آن نهند و در تنور کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). ... |
۳۴۳۱۷۰ | یوکا | [ یوکْ کا ] (اِ) قسمی گُل که اصل آن از امریکاست و در آسیا و اروپا در منطقه های معتدله پرورش می دهند و یوکا به هر سالی یک بار گل می دهد. (یادداشت مؤلف). |