لغتنامه
نمایش ۳۴۳٬۱۱۱ تا ۳۴۳٬۱۴۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۴۳۱۱۱ | معاول | [ مَ وِ ] (اِخ) از قبايل ازد. (از منتهی الارب). قبيلهای است از ازد. (از اقرب الموارد). بطنی است از ازد. (از انساب سمعانی). |
۳۴۳۱۱۲ | معاومه | [ مُ وَ مَ ] (ع مص) چيزی به سال فرادادن. (تاج المصادر بيهقی). ساليانه کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). معاملهٔ ساليانه و در حديث است، و نهی عنالمعاومه. (از اقرب الموارد). معاملهٔ سالی. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آن خرمابن ... |
۳۴۳۱۱۳ | معاون | [ مُ وِ ] (ع ص) ياریکننده. دستگير و مددگار و معين و ياور. (ناظم الاطباء). ياریگر. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معاون جرم؛ آن که محرک عامل اصلی جرم (مباشر فعل جرم) است و يا با علم در تهيهٔ ... |
۳۴۳۱۱۴ | معاون | [ ]۱ (ع اِ) گويا جمع چيزی است مانند معونه يا غيرآن: کان ابی [ ای ابوالعتاهيه ] لايفارق الرشيد فی سفر و لاحضر الا فی طريق الحج و کان يجری عليه فی کل سنهٔ خمسين الف درهم سوی الجوائز و المعاون (الاغانی 3:153، ... |
۳۴۳۱۱۵ | معاونت. | [ مُ وَ / وِ نَ ] (از ع، اِمص) دستگيری و مددگاری و ياوری. (ناظم الاطباء). ياری. ياريگری. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا): مرغان به معاونت... او قويدل گشتند. (کليله و دمنه). در فطرت کاينات به وزير و مشير و به معاونت و مظاهرت محتاج ... |
۳۴۳۱۱۶ | معاونه | [ مُ وَ نَ ] (ع مص) با کسی ياری کردن. (المصادر زوزنی). همديگر را ياری کردن و ياری دادن. عِوان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۱۷ | معاوی | [ مُ ویی ] (ص نسبی) منسوب است به معاويه. (از انساب سمعانی). |
۳۴۳۱۱۸ | معاوین | [ مَ ] (ع ص، اِ) جِ مِعوان. (اقرب الموارد). رجوع به معوان شود. |
۳۴۳۱۱۹ | معاویه | [ مُ یَ ] (ع اِ) سگ مادهٔ آزمند گشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مادهسگ. (از اقرب الموارد). || بچهٔ روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ابومعاويه، يوز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۲۰ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) رجوع به ابوعبيداللََّه معاويهبن عبيداللََّهبن يسار شود. |
۳۴۳۱۲۱ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) رجوع به ابومهلب معاويهبن عمر شود. |
۳۴۳۱۲۲ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن ابیسفيان صحربن حرببن اميهٔ قرشی اموی (20 قبل از هجرت 60 هـ . ق.) نخستين خليفه از امويان و يکی از دهات عرب است. در مکه متولد شد. در روز فتح مکه (8 هـ . ق.) اسلام آورد ... |
۳۴۳۱۲۳ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن اسحاق انصاری (متوفی به سال 122 هـ . ق.) مردی شجاع و از اشراف قوم خود بود. در کوفه سکنی داشت و هنگامی که زيدبن علی بر بنی مروان خروج کرد وی را ياری کرد و به همراه ... |
۳۴۳۱۲۴ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن خديجبن جفنهبن قنبر سکونی کندی از صحابهٔ حضرت رسول و والی مصر بود. معاويهبن ابیسفيان فرماندهی سپاهی را که به سوی مصر روانه بود به وی سپرد و نيز چندين بار عهدهدار فرماندهی جنگ مغرب شد. او را در ... |
۳۴۳۱۲۵ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن صالحبن جدير حضرمی حمصی (متوفی به سال 172 هـ .ق.) از مشهورترين رجال حديث است. اصل وی از حضرموت بود و در حمص نشأت يافت و به سال 127 هـ . ق. از راه مصر به اندلس رفت {P(1) ... |
۳۴۳۱۲۶ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن عبداللََّهبن جعفرالطيار، گويند معاويهبن ابیسفيان هزار هزار درهم به عبداللََّهبن جعفر داد تا او نام پسر خود را معاويه نهاد. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). |
۳۴۳۱۲۷ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن عمارالدهنی از مشايخ شيعه و راوی فقه از ائمه. (ابنالنديم) (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). |
۳۴۳۱۲۸ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن عمربن ابیعقرب مکنی به ابونوفل دؤلی از فقها و علمای نحو است و عمروبن علاء و شعبهبن حجاج از شاگردان او هستند. (از معجمالادباء ج 7 ص164). |
۳۴۳۱۲۹ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن قرهالبصری مکنی به ابواياس تابعی است. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صفهالصفا، ج 3 ص179 و 180 شود. |
۳۴۳۱۳۰ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن مالکبن اوس از ازد و از قحطان است. جد جاهلی است و جريربن عوف صحابی از نسل اوست. (از اعلام زرکلی ج3 ص1053). |
۳۴۳۱۳۱ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن هشامبن عبدالملکبن مروان (متوفی به سال 119 هـ . ق.) جد امرای اندلس از بنیاميه است. وی در زمان پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص1053). |
۳۴۳۱۳۲ | معاویه | [ مُ یَ ] (اِخ) ابن يزيدبن معاويهبن ابی سفيان مکنی به ابوليلی و معروف به معاويهٔ ثانی سومين خليفه از خلفای بنیاميه (متوفی به سال 64 هـ . ق.). وی پس از يزيد به خلافت رسيد اما خود را شايستهٔ خلافت ندانست و کنارهگيری ... |
۳۴۳۱۳۳ | معاهد | [ مَ هِ ] (ع اِ) جِ مَعهَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ معهد به معنی منزلی که هميشه به وی بازگردند از هر کجا که رفته باشند. (آنندراج). و رجوع به معهد شود. || محضرهای مردمان. (از ناظم الاطباء). مجالس. ... |
۳۴۳۱۳۴ | معاهد | [ مُ هِ ] (ع ص) همعهد و همپيمان و همشرط و همسوگند. (ناظم الاطباء). آن که با تو پيمان بسته باشد. کسی که با ديگری عهدی بسته. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گزيدگر يعنی ذِمّی. (منتهی الارب) (آنندراج). گزيدگر و باجگزار ... |
۳۴۳۱۳۵ | معاهدت. | [ مُ هَ / هِ دَ ] (از ع، اِمص) معاهده. عهد کردن: و بر اين معنی مصافحت و معاهدت فرمود و قبول کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص98). و هر آنچه به سمع جمع رسيده بود، به بصر بصيرت مشاهده کردند و تشديد ... |
۳۴۳۱۳۶ | معاهده | [ مُ هَ دَ ] (ع مص) با يکديگر عهد کردن. (ترجمانالقرآن). با کسی عهد کردن. (تاج المصادر بيهقی). پيمان نمودن با کسی و سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاهده شود. || تيمار داشتن. (منتهی الارب) ... |
۳۴۳۱۳۷ | معاهده. | [ مُ هَ دَ / مُ هِ دِ ] (از ع، اِمص، اِ) عهد و سوگند و پيمان و شرط. (ناظم الاطباء). معاقده. ميثاق. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاهده شود. || اسم نوعی از عقد صلح بين مسلمانان و ... |
۳۴۳۱۳۸ | معاهر | [ مُ هِ ] (ع ص) زن زناکار و معاهره مانند آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مرد زناکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |
۳۴۳۱۳۹ | معاهره | [ مُ هِ رَ ] (ع ص) زن زناکار. (از اقرب الموارد). و رجوع به معاهر شود. |
۳۴۳۱۴۰ | معاهره | [ مُ هَ رَ ] (ع مص) مسافحه. (تاج المصادر بيهقی). زنا کردن. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عِهار شود. |