لغتنامه
نمایش ۳۴۳٬۰۲۱ تا ۳۴۳٬۰۵۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۴۳۰۲۱ | آبدارخانه | [ نَ / نِ ] (اِ مرکب) اطاقی که مخصوص تهیهٔ چای و قهوه و شربت و امثال آن است در خانه های بزرگان. || مجموع آلات و ادوات و خدّام و ستور ... |
۳۴۳۰۲۲ | آبدار | (نف مرکب) شربت دار. ساقی. ایاغچی. و در این زمان خادمی که بکار تهیهٔ چای و قهوه و غلیان است : بیوسف چنین گفت پس آبدار که ای مایهٔ علم و گنج وقار. شمسی (یوسف و زلیخا). ز یوسف پذیرفت پس آبدار که گر ... |
۳۴۳۰۲۳ | آبداده | [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب) گوهردار. تیزکرده : گفتند پادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی). دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک روی ... |
۳۴۳۰۲۴ | آبد | [ بِ ] (ع ص) جاودانه. ج، آبدین. || مرغ مقیم بیک جا، خلاف قاطع. || جانور وحشی. |
۳۴۳۰۲۵ | آبخوست | [ خوَ / خو ] (اِ مرکب) آبخو. آبخست. |
۳۴۳۰۲۶ | آبخوری | [ خوَ / خُ ] (اِ مرکب) ظرف آب خوردن. مشربه. آبخواره. آبخور. || شارب (موی سبلت). || نوعی از دهنهٔ اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند. |
۳۴۳۰۲۷ | آبخوره | [ خوَ / خُ رَ / رِ ] (اِ مرکب) آبگیر.
جوی :
آب چون برد سوی آبخوره
چون گسست آب بر بماند
خره.ابوالعباس. |
۳۴۳۰۲۸ | آبخورش | [ خوَ / خُ رِ ] (اِ مرکب) در تداول عامه به معنی نصیب و قسمت. - آب خورش کسی از جایی کنده شدن؛ از آنجای کوچ کردن و رفتن او. |
۳۴۳۰۲۹ | آبخوردی | [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب) مَرَق. مَرَقه. گوشت آبه. نخوداب. |
۳۴۳۰۳۰ | آبخورد | [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم،
اِمص مرکب) مخفف آب خوردن :
درخت ارچه سبزش کند آبخورد
شود نیز زافزونی آب زرد.
امیرخسرو دهلوی. || (اِ مرکب) قسمت. نصیب : جان شد این جا ... |
۳۴۳۰۳۱ | آبخور | [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سَقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد: سر فروبردم میان آبخور از ... |
۳۴۳۰۳۲ | آبخواره | [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب) ظروف سفالینه که در آن آب یا شراب آشامند. آنچه که در آن آب توان خورد از سبو و جز آن : همه آبخواره بینی که ز ما کنند ... |
۳۴۳۰۳۳ | آبخوار | [ خوا / خا ] (نف مرکب) آشامندهٔ
آب :
تشنه میگوید که کو آب گوار
آب میگوید که کو آن آبخوار.مولوی. |
۳۴۳۰۳۴ | آبخو | (اِ مرکب) آبخوست. آبخست. جزیره، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد: گویی که هست مردمک دیده آبخو یا خود چو ماهی ای است که دارد در آب ... |
۳۴۳۰۳۵ | آبخشک کن | [ خُ کُ نْ ] (اِ مرکب) آبخُشکان. کاغذ پرزدار که بدان مرکب نوشته خشک کنند. نشافه. و آن را آبچین نیز توان گفت. |
۳۴۳۰۳۶ | آبخست | [ خَ ] (اِ مرکب) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی ] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست. بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن). بردشان باد تند و موج بلند تا بیک آبخستشان افکند.عنصری. تنی چند ... |
۳۴۳۰۳۷ | آبخسب | [ خُ ] (نف مرکب) ستوری که چون آب بیند در آن بخسبد و این از عیوب اسب و جز آن است. |
۳۴۳۰۳۸ | آبخانی | (اِخ) نام یکی از آبراهه های کشگان رود. |
۳۴۳۰۳۹ | آبخانه | [ نَ / نِ ] (اِ مرکب) جایی معلوم برای قضای حاجت. مستراح. مبرز. مخرج. کنیف. مغتسل. متوضا. بیت الفراغ. مبال. خلا. بیت التخلیه. میضاء. مذهب. آبشتنگاه. تشتخانه. ادب خانه. جایی. صحت خانه. قدمگاه. کریاس. بیت الماء. بیت الخلاء. ضروری. کابینه. ... |
۳۴۳۰۴۰ | آبچ | [ بَ ] (اِ) آبج. |
۳۴۳۰۴۱ | آبجیل | (ص مرکب، اِ مرکب) در اصطلاح بنایان، گچی نیک ناسرشته که آب آن بیک سو و گچ آن بیک سو باشد. |
۳۴۳۰۴۲ | آبجی | (از ترکی، اِ مرکب) (از ترکیِ آغاباجی، مرکب از: آغا، سید و سیده + باجی، خواهر) در تداول خانگی، خواهر. |
۳۴۳۰۴۳ | آبجی | [ بَ ] (ص نسبی) ظاهراً منسوب به آبج معرب آبه (آوه)، و محتمل است که آبج محلی دیگر باشد. |
۳۴۳۰۴۴ | آبجو افشرده | [ بِ جَ / جُ وِ اَ شُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کشک الشعیر. (تحفه). |
۳۴۳۰۴۵ | آبجامه | [ مَ / مِ ] (اِ مرکب) جام آبخوری.
اناء. (زمخشری): القحف؛ آب جامهٔ چوبین.
(قاضی محمد دهار). کاس. جام شراب.
تور:
زمزم لطف آب خامهٔ اوست
کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست.سنائی. |
۳۴۳۰۴۶ | آبجا | (اِ مرکب) آبجامه. آوند آب. |
۳۴۳۰۴۷ | آبج | [ بَ ] (اِ) نشانهٔ کمان گروهه. || آلتی در زراعت. |
۳۴۳۰۴۸ | آبتین | [ بْ / بِ ] (اِخ) نام پدر فریدون، مصحف آتبین. و صاحب برهان معنی آن را نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آورده است. |
۳۴۳۰۴۹ | آبتاب | (نف مرکب / ص مرکب) مشعشع. |
۳۴۳۰۵۰ | آبت | [ بِ ] (ع ص) سخت گرم (روز). |