لغتنامه
نمایش ۳۰۱ تا ۳۳۰ مورد از کل ۳۴۳٬۳۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۳۰۱ | آبشتنگه | [ بَ / بِ تَ گَ هْ ] (اِ مرکب) آبشتنگاه. |
۳۰۲ | آبش خاتون | [ بِ ] (اِخ) دختر اتابک سعدبن ابی بکر از سلغریان. او پس از هلاک سلجوقشاه در ۶۶۶ هـ . ق. پادشاهی فارس یافت و بمیل هلاکو با منکوتیمور ازدواج کرد، و به سال ۶۸۵ در تبریز ... |
۳۰۳ | آبشخوار | [ بِ خوا / خا ] (اِ مرکب) آبشخور: التشریع؛ به آبشخوار آوردن. (زوزنی). |
۳۰۴ | آبشخور | [ بِ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب) جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت. ورد. مورد. مشرب. منهل. شریعه. مشرع. عَطَن. معطن. مشربه. شرعه. حوض. آبخور. سرچشمه. آبشخوار: ... |
۳۰۵ | آبشم | [ شَ ] (اِ) خانهٔ کرم پیله. (شمس اللغات). در جای دیگر این لغت دیده نشد و نمیدانم مراد از خانهٔ کرم، تلمبار است یا پیله و بادامه و فیلق. || نوعی ابریشم خشن. لاس. |
۳۰۶ | آبشن | [ بِ شَ ] (اِ) در بعض فرهنگهاپیراهنی که بر داماد پوشند آمده است. |
۳۰۷ | آبشن | [ شَ ] (اِ) سعتر. آویشن. |
۳۰۸ | آب شناس | [ شِ ] (نف مرکب) آنکه غرقاب و تنک آب را از یکدیگر بازداند و راه نمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند: بنزد آبشناس آن کس است طعمهٔ موج که زآب علم تو دارد گذر طمع ... |
۳۰۹ | آبشنگ | [ شَ ] (اِ مرکب) آبزن. |
۳۱۰ | آب شور | [ بِ ] (اِخ) نام یکی از سه آبراههٔ رود طاب در حدود فارس، و نام دیگر آن آب شولستان است. |
۳۱۱ | آبشوران | (اِخ) نام رودی بکرمانشاه. || نام جزیره ای در مغرب بحر خزر. |
۳۱۲ | آب شوره | [ بِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که با شورهٔ قلمی خنک شده باشد. |
۳۱۳ | آبشی | (اِ مرکب) چاهی که در صحن سرای کَنند رفع حوائج کودکان و گرد آمدن فاضل آب را. چاهک. |
۳۱۴ | آب شیب | (اِ مرکب) رهگذر آب با شیب بسیار. و خود آن آب را نیز گویند. |
۳۱۵ | آب شیرین | [ بِ ] (اِخ) نام محلی کنار راه سیرجان و بندرعباس میان زرتو و سرزه. || نام یکی از سه آبراههٔ رود طاب، و آن را آب خیرآباد هم مینامند. |
۳۱۶ | آبشینه | [ نَ ] (اِخ) نام محلی کنار راه ملایر بهمدان میان گنجیه و سنگستان بفاصلهٔ ۷۷ هزار گز از ملایر. |
۳۱۷ | آب صورت | [ بِ رَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب دست و روی شستن. |
۳۱۸ | آب طبرستان | [ بِ طَ بَ رِ ] (اِخ) رجوع به آب تبرستان شود. |
۳۱۹ | آب طبریه | [ بِ طَ بَ ری یَ ] (اِخ) رجوع به آب تبریه شود. |
۳۲۰ | آب طلا | [ طِ / طَ ] (اِ مرکب) آب زر. || آب اکلیل. و رجوع بکلمهٔ طلا شود. |
۳۲۱ | آب طلاکاری | [ طِ / طَ ] (حامص مرکب) تذهیب. || اندودن به اکلیل. |
۳۲۲ | آب طلایی | [ طِ / طَ ] (ص نسبی) مذهَّب. || به اکلیل اندوده. |
۳۲۳ | آب طلع | [ بِ طَ ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) ظاهراً عرقی که از شکوفهٔ خرما گیرند
و امروز آن را طلعانه گویند: و از وی
[ از فارس ] آب گل و آب بنفشه و آب طلع
خیزد. (حدودالعالم). |
۳۲۴ | آب علا | [ بِ عَ ] (اِخ) نام چشمه ای بدماوند که آب آن دَم دارد و یکی از بهترین آبهای نوع خود برای گوارش و دیگر خاصیتهای طبی است. |
۳۲۵ | آب غوره | [ رَ / رِ ] (اِ مرکب) عصاره ای که
از غورهٔ انگور گیرند. امعاسین (کلمهٔ
یونانی):
غنیمت دان ز آب غوره بغرایی چو میدانی
که بیش از چند روزی غوره در بستان نمی ماند.
بسحاق اطعمه. |
۳۲۶ | آبفت | [ بَ ] (اِ) جامهٔ ستبر و سفته و گنده.
آبافت :
تن همان خاک گران سیه است ارچه
شاره وآبفت کنی کرته و شلوارش.
ناصرخسرو. |
۳۲۷ | آب فرنگی | [ فِ رَ ] (اِخ) نام چشمهٔ آب معدنی به لاریجان. |
۳۲۸ | آب فشان | [ فَ / فِ ] (نف مرکب، اِ مرکب) سوراخهایی که آب گرم از آنها بیرون رانده می شود. (فرهنگستان زمین شناسی). |
۳۲۹ | آبق | [ بِ ] (ع ص) گریخته. گریزنده. - عبد آبق؛ بندهٔ گریخته یا گریزپا. ج، اُبَّق، اُبّاق. |
۳۳۰ | آبق | [ بَ ] (معرب، اِ) معرّب آبَک. زیبق. سیماب. |