لغتنامه
نمایش ۱ تا ۳۰ مورد از کل ۷۶ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | کیان | [ کَ ] (اِ) جمع کی [ کَ / کِ ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). جِ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). جِ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). جِ فارسی کی [ کَ / کِ ]. جبابره. (مفاتیح، از ... |
۲ | کیان | [ کُ / کیا ] (اِ) خیمهٔ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۳۵۴). بعضی گویند خیمهٔ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و ... |
۳ | کیان | [ کیا ] (اِ) ستاره و کوکب. (برهان)
(ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی) (از یادداشت
به خط مرحوم دهخدا):
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً). || نقطهٔ پرگار را گویند ... |
۴ | کیان | (معرب، اِ) طبیعت، و گویا این کلمه سریانی است. (از اقرب الموارد). طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمع الکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرشت. (مهذب الاسماء). طبیعت. جوهر. (از حاشیهٔ برهان چ ... |
۵ | کیان | (ادات استفهام، ضمیر استفهامی) جمع «که» برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج). جِ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). جِ که (MMM کی). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین): بین که به زنجیر کیان را کشید هرکه در او دید ... |
۶ | کیان | (ع مص) بودن. (منتهی الارب) (آنندراج). کَون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود. || هست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). حادث شدن. (از اقرب الموارد). |
۷ | کیان | (ع اِ) جِ کون. کونها. موجودات. (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین). - کیان ثلاثه، کیان الثلاثة؛ به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی ... |
۸ | کیان | [ کَ ] (اِخ) پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسلهٔ دویم از پادشاهان ایران که اولِ آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض ... |
۹ | کیان | [ ] (اِخ) دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشأ سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمهٔ محاسن اصفهان ص ۶۹ شود. |
۱۰ | ارزکیانی | [ اَ زَ ] (اِخ) نام جدّی منتسب الیه است و او ابوعبداللََّه محمدبن الحسن بن علی بن الحسن بن نصربن ماباح بن الارزکیان الارزکیانی البخاری از اهل بخارا و ارزکیان به چین شد و از آنجا بکشتی نشست ... |
۱۱ | افرستکیان | [ ] (اِخ) افرسیان و افرسکیان. اسم طوایفی بود که از اسیری اسباط عشره در هفتصدوبیست ویک قبل از مسیح از آشور به سامره برده شده آنجا را ساکن گردانید. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به تاریخ ایران باستان ص ۹۸۸ شود. |
۱۲ | افلاکیان | [ اَ ] (اِ مرکب) ثوابت و سیارات.
(برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید)
(شرفنامهٔ منیری). ملائکه و ثوابت و سیارات.
(فرهنگ محمودی از فرهنگ
شعوری):
شاهد نوفتنهٔ افلاکیان
نوخط فرد آینهٔ خاکیان.
نظامی. || (اِخ) طایفه ای اند ... |
۱۳ | انکیانو | [ اَ ] (اِخ) امیر... از طرف اباقاخان حکومت فارس را داشت. خردمند و دادگر بود و در دوران حکومت سه سالهٔ خود (از ۶۷۷ تا ۶۷۰ هـ . ق.) بعدل رفتار کرد و شاعران و علما را نواخت. (از تاریخ ... |
۱۴ | بابا کیان | [ ] (اِخ) یکی از یازده قریهٔ معروف اردکان فارس است. (جغرافیای غرب ایران ص ۱۱۰). قریه ای است به سه فرسنگی میانهٔ جنوب و مشرق اردکان. (فارسنامهٔ ناصری). |
۱۵ | بایقرا ارکیانه | [ قَ نَ / نِ ] (اِخ) دهی از بخش سراسکند شهرستان تبریز در ۱۸ هزارگزی شمال باختری سراسکند. سکنهٔ آن ۳۷۰ تن، محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). |
۱۶ | برمکیان | [ بَ مَ ] (اِخ) جِ برمکی. آل برمک.
برامکه. خاندان ایرانی که اجداد آنان عنوان
برمک داشتند. رجوع به آل برمک شود:
جام کیان بدست شه زمزم مکیان شده
برمکیان ز کوه چین گنج عطای شاه را.
خاقانی. |
۱۷ | بکیان | [ بَ کی یا ] (اِخ) دهی از دهستان کام فیروز بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنهٔ آن ۴۷۰ تن. آب آن از رود کر و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). |
۱۸ | بلکیان | [ بَ ] (اِخ) از قرای مرو است بفاصلهٔ یک فرسنگی. (از معجم البلدان). و در مراصد و مرآت البلدان آن را در دوفرسنگی مرو ضبط کرده اند. |
۱۹ | بلکیانی | [ بَ ] (ص نسبی) منسوب به بلکیان، و آن از قرای مرو است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). |
۲۰ | پکیانگ هو | [ پِ ] (اِخ) رودی است در مملکت چین در ۲۶ هزارگزی شمال غربی نان یونگ فو، و آن بطرف جنوب جریان دارد و از شهر کانتن گذرد و از فرود سوی این شهر بدریای سی کیانگ ریزد طول این رود ۴۵۰ هزارگز ... |
۲۱ | پیچکیان | [ چَ ] (اِ مرکب) نام تیرهٔ گیاهانی دارای ساقهای پیچیده و گلهای پنج قسمتی و منظم با پرچمهای بر روی گلبرگها چسبیده با میوهٔ کپسولی شکل شامل دو خانه یا بیشتر و در ساق و برگ لوله های دارای شیرابهٔ ... |
۲۲ | پیشویی کیانگ | (اِخ) رودی بمغرب چین و آن از حدود ایالت کانسو سرچشمه گیرد و نخست بسوی مشرق درآید و آنگاه بجانب جنوب شرقی بگردد و پس از طی مسافتی در حدود ۴۰۰ هزار گز نزدیک شهر چائوهو برود کالینگ ریزد. |
۲۳ | تاکیان | (اِخ) شهری است به سند. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). |
۲۴ | تسینگ کیانگ | [ تْ ] (اِخ) شهری در کیانگ سوی چین است که ۱۰۰۰۰۰ تن سکنه دارد. |
۲۵ | چکیانگ | [ چِ ] (اِخ) نام ایالتی در کشور چین که بیش از ۲۵ میلیون تن سکنه دارد. مرکز این ایالت شهر «هانگ چیو» است. |
۲۶ | چه -کیانگ | [ چِ ] (اِخ) ایالتی در چین که از ۲۸ ایالت دیگر چین خیلی کوچکتر است. ۹۶۴۰۰ کیلومتر مربع وسعت و ۲۵ میلیون نفر جمعیت دارد. کرسی آن هانگ - چو میباشد. این ایالت یکی از مراکز مهم تهیهٔ ابریشم ... |
۲۷ | چین کیانگ | [ کَ ] (اِخ) بندر آزاد چین بر ساحل یانک تسه کیانگ در (کیانگ مو) دارای ۶۲۵۰۰۰ سکنه. |
۲۸ | خاکیان | (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت. ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی. دارای ۱۶۰ تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است. ... |
۲۹ | خاکیان | (اِ) جِ خاکی (حاشیهٔ دکتر معین بر
برهان قاطع). || آدمیان. (شرفنامهٔ
منیری):
خاکیانی که زادهٔ زمیند
ددگانی بصورت آدمیند.نظامی.
شاهد نو، فتنهٔ افلاکیان
نوخط فرد، آینهٔ خاکیان.نظامی. || مردمان بی عزت و بیحرمت و خوار و ذلیل ... |
۳۰ | خانه کیان | [ نِ ] (اِخ) نام کوهی است در مازندران. رابینو از این کوه در پاراگراف ۳۱ یادداشت و حواشی کتاب خود نام میبرد. (از سفرنامهٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمهٔ فارسی ص ۲۰۴). |