لغتنامه
نمایش ۱ تا ۷ مورد از کل ۷ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | پرنیاز | [ پُ ] (ص مرکب) سخت محتاج.
بسیار نیازمند:
شد از رنج و تنگی جهان پرنیاز
برآمد بر این روزگاری دراز.فردوسی. |
۲ | پرنیان | [ پَ ] (اِ) حریر. (مهذب الاسماء) (دهار) (حبیش تفلیسی). حریر چینی که نقشها و چرخها (؟) دارد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرنیان حریر چینی بود منقش و پرند ساده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر چینی که منقش باشد. ... |
۳ | پرنیان بر | [ پَ بَ ] (ص مرکب) آنکه بری نرم و لطیف دارد: پری خواندم او را وز آنروی خواندم که روی پری داشت آن پرنیان بر.فرخی. ز ساقیان پریروی پرنیان بر گیر میئی چنانکه چو جان در بدن بود، ... |
۴ | پرنیانخوی | [ پَ ] (ص مرکب) خوش خوی. نرم خوی. و صاحب برهان گوید کنایه از خوشدل و نرم دل و خوشحال و خوشخوی و نرم خوی و صاحبدل باشد. (برهان قاطع). |
۵ | پرنیانی | [ پَ ] (ص نسبی) منسوب به پرنیان. از پرنیان. دارای پرنیان : هوا شد ز بس پرنیانی درفش چو بازار چین زرد و سرخ و بنفش. فردوسی. ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و ... |
۶ | دارپرنیان | [ پَ ] (اِ مرکب) چوب بقم را
گویند و بدان چیزها رنگ کنند.
(برهان):
بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز آن نروید جز دارپرنیان.
مسعودسعد. |
۷ | دال پرنیان | [ پَ ] (اِ) دارپرنیان و چوب بقم. (ناظم الاطباء) (شعوری ج ۱ ص ۱۴۲۱). رجوع به دار پرنیان شود. |