لغتنامه
نمایش ۱ تا ۳۰ مورد از کل ۵۲ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | پارس | (اِخ) صورتی دیگر از کلمهٔ فارس است. منسوب به قوم پارسَ از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمهٔ فارس شود: چنان بد که در پارس ... |
۲ | پارس | [ رُ ] (اِخ) جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دِلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب ۷۷۰۰ تن سکنه و عاصمهٔ آن به همین نام دارای ۲۷۰۰ تن سکنه است. |
۳ | پارس | [ سَ ] (اِخ) نام قوم پارسی. رجوع به فارس شود. |
۴ | پارس | [ سَ ] (اِخ) نام سرزمین پارس. رجوع به فارس و پارس و رجوع به بلادالخاضعین شود. |
۵ | پارس | (اِ) آواز سگ. بانگ سگ. علالای
سگ. عَوعَو. هفهف. عفعف. وَغواغ. وَعوع.
وَکوَک. نوف.
- پارس کردن؛ عوعو کردن سگ. نوفیدن.
بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک
شود.
- امثال:
سگ در ... |
۶ | پارس | (ترکی، اِ) جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ. (برهان). یوز. فهد. وَشق. و پارس بدین معنی ترکی است. |
۷ | پارس | (اِخ) نام یکی از پهلوانان ایران بعهد یزدگرد(؟). |
۸ | پارس | (اِخ) نام پسر پهلوبن سام که گویند اصطخر بناکردهٔ اوست. (برهان). |
۹ | آتش پارسی | [ تَ شِ ] (ترکیب وصفی، اِ
مرکب) تبخال و تبخاله :
دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده بنکتهٔ دری.
خاقانی. || نام مرضی که آن را نار پارسی گویند ... |
۱۰ | پارس ئیل | (ترکی، اِ مرکب) سال پلنگ. (نصاب الصبیان). و از شاهد ذیل چنین مستفاد میشود که پارس یوز است. و آن نام سال سیم از دورهٔ دوازده سالهٔ تاریخ ترکان است: در پاییز پارس ئیل سال یوز واقع در ذی الحجهٔ سنهٔ احدی ... |
۱۱ | پارسا | (ص) آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: «پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی ... |
۱۲ | پارسا | (اِخ) یکی از بخشهای سقز کردستان بجای ابوالمؤمن. (فرهنگستان). |
۱۳ | پارسا شدن | [ شُ دَ ] (مص مرکب) زَهادَت. زُهد. اِحصان. |
۱۴ | پارسائی | (حامص) پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت. وَرَع. حصانت. حصن. (دهار). پرهیزکاری. پاکدامنی. زُهد. زَهادت. دیانت. (دهار). پاکی. عفت. عفاف. تعفّف. مقابل ناپارسائی : نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن.فردوسی. شگفت است با قادری پارسائی.فرخی. خردورزی و خرسندی ... |
۱۵ | پارسازن | [ زَ ] (اِ مرکب) زنِ پارسا. زنِ
پاکدامن. زنِ پرهیزکار. عفیفه. کریمه. طاهره.
حصناء. محصنه. عفّه :
بگیتی بجز پارسازن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی.فردوسی. |
۱۶ | پارساکیا | (اِخ) یکی از امرای درگاه کارکیا سلطان محمد پادشاه گیلان. بعهد سلطنت سلطان ابوسعید بهادر و ابوالنصر حسن بیک و او بشرف سیادت مشرف بود. چون سید زین العابدین بن سید کمال الدین مرعشی یکی از بنی اعمام خود سید عبداللََّه مرعشی ... |
۱۷ | پارساگد | [ گَ ] (اِخ) پاسارگاد. پازارگاد. نام قدیم شهر مرغاب. «مرغاب شهر قدیم پارساگد است که در دشت مرغاب فعلی بناشده. فاصلهٔ آن تا استخر ۴۸ هزارگز است. || پارساگد بقول هرودت اسم یکی از قبایل خانوادهٔ ... |
۱۸ | پارسال | (اِ مرکب) عامِ اوّل. پار. سال
گذشته. عام ماضی. و رجوع به پار...
شود:
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال.
ناصرخسرو. - امثال: پارسال دوست امسال آشنا. چونکه آید ... |
۱۹ | پارسامردم | [ مَ دُ ] (اِ مرکب) زاهد. عفیف. پاکدامن. پرهیزکار. عفّ: جو توشهٔ پیغامبران است و توشهٔ پارسامردم. (نوروزنامه). |
۲۰ | پارسای | (ص) پارسا. عفیف. حصور. وَرِع. رجوع به پارسا شود. |
۲۱ | پارسایی | (حامص) رجوع به پارسائی شود. |
۲۲ | پارسچی | (ترکی، ص مرکب) تربیت کنندهٔ پارس (یوز). یوزدار. رجوع به بارسجی و بارس شود. |
۲۳ | پارسستان | [ سِ ] (اِخ) قسمت غربی خشترپتی کارامانی. |
۲۴ | پارسل | [ رُ سِ ] (اِخ) پیِر. برادرزادهٔ ژُزِف پارُّسل نقاش معروف فرانسوی. مولد بسال ۱۶۷۰م./۱۰۸۰ هـ . ق. و وفات در سنهٔ ۱۷۳۹م./۱۱۵۱ هـ . ق. |
۲۵ | پارسل | [ رُ سِ ] (اِخ) ژُزِف. نقّاش جنگها و کنده کار فرانسوی که پردهٔ نقاشی (فتح لوئی چهاردهم)، از اوست مولد بسال ۱۶۴۶م./ ۱۰۵۵ هـ . ق. در برینیون. و وفات در سنهٔ ۱۷۰۴م./ ۱۱۱۵ هـ . ق. پسرش نیز نقاش و ... |
۲۶ | پارسنگ | [ سَ ] (اِ مرکب) سنگ و جز آن که در کپهٔ سبک ترازو نهند تا هر دو کپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفهٔ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ : بست دوران ... |
۲۷ | پارسه | [ سَ / سِ ] (اِ مرکب) گدائی. (برهان). تکدّی. پَرسه. || گدا. (غیاث اللغات). |
۲۸ | پارسه | [ سَ ] (اِخ) یکی از شعب نژاد ایرانی. رجوع به فارس شود. |
۲۹ | پارسه | [ سَ ] (اِخ) پارس [ سَ ] سرزمین پارس. || شهری در پارس (فارس). رجوع به پرس پلیس و تخت جمشید شود. |
۳۰ | پارسوآ | (اِخ) نام قبایل پارسَ در کتیبه های آشوری. |