لغتنامه
نمایش ۱ تا ۳۰ مورد از کل ۷۴ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | نامی | (اِخ) (ملا...) شمسی. از پارسی گویان هند است و این رباعی را مؤلف تذکرهٔ صبح گلشن به نام او ثبت کرده است: ای دل پی یار ناتوانی بس نیست ای دیدهٔ زار خونفشانی بس نیست عمری است که یار ... |
۲ | نامی | (اِخ) احمدبن محمد دارمی مصیصی، مکنی به ابوالعباس و مشتهر به نامی. از شاعران و ادبای عرب و مداح سیف الدوله است. او را با متنبی معارضاتی بوده. او راست: دیوان شعر، الامالی، القوافی. وی بسال ۳۷۰ یا ۳۷۱ یا ۳۹۹ هـ ... |
۳ | نامی | (اِخ) (الشریف...) ابن عبدالمطلب بن حسن بن ابی نمی الثانی. وی به انتقام خون برادرش با شریف محمدبن عبداللََّه حکمران مکه جنگید و او را بکشت و خود صد روز بر مکه حکمرانی کرد و سپس متواری و کشته شد ... |
۴ | نامی | (ص نسبی) (از: نام +ی، نسبت) پهلوی نامیک به معنی نامور. مشهور. (حاشیهٔ برهان قاطع چ معین). صاحب نام نیک. مشهور. معروف. (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که نام نیک او مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. نامدار. (ناظم الاطباء). داستان. ... |
۵ | نامی | (اِ) مکتوب. کتاب. (ناظم الاطباء). نامه. فرمان. (برهان قاطع). رجوع به نامه شود. |
۶ | نامی | (ع ص) اسم فاعل از نُمُوّ. (اقرب الموارد). رجوع به نموشود. || بالنده. نموکننده. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). بالان. روینده. رویا. || شجر و نبات و حیوان و مقابل آن ... |
۷ | نامی | (اِخ) (منشی...) محمدحسن بن محمدبخش. از پارسی گویان هند است. وی در قرن سیزدهم در باندهٔ هندوستان میزیسته و با مؤلف تذکرهٔ شمع انجمن معاصر بوده است. او راست: دلم محراب کعبه ابروی جانانه میداند عجب تر اینکه چشم مست را ... |
۸ | اتنامیس | [ اَ ] (از یونانی، اِ) بابونهٔ برّی. شاید مصحف کونانتمیس باشد که همان بابونج کلبی است. |
۹ | بدنامی | [ بَ ] (حامص مرکب) اشتهار ببدی و رسوایی و بی آبرویی. (ناظم الاطباء). سوءشهرت. شهرت زشت. رسوایی. ننگ. مقابل خوشنامی. (یادداشت مؤلف): بدلش اندر آمد از آن کار درد ز بدنامی خویش ترسید مرد.فردوسی. بدرد کسان صابری اندر و تو ببدنامی خویش ... |
۱۰ | بزرگ نامی | [ بُ زُ ] (حامص مرکب)
شهرت. نام آوری :
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر.
فرخی. |
۱۱ | بنامیدن | [ بِ دَ ] (مص) نام نهادن. رجوع به نامیدن شود. |
۱۲ | بنامیزد | [ بِ زَ ] (ق مرکب) این کلمهٔ بزرگ تیمناً برای دفع چشم بد استعمال کنند و بعضی گویند در محل تعجب و قسم آرند، بسبب کثرت استعمال کسرهٔ اضافت را حذف کردند. بلکه الف ایزد هم در رسم ... |
۱۳ | پاکنامی | (حامص مرکب) حسن شهرت. نیکنامی. |
۱۴ | پنامیدن | [ پَ دَ ] (مص) منع کردن. بازداشتن. |
۱۵ | تباه نامی | [ تَ ] (حامص مرکب) بدنامی.
زشت نامی :
هرکس که ببارگاه سامی نرسد
از ناکسی و تباه نامی نرسد.سعدی. |
۱۶ | تبه نامی | [ تَ بَ هْ ] (حامص مرکب) تباه نامی. رجوع به تباه نامی شود. |
۱۷ | خوشنامی | [ خوَشْ / خُشْ ] (اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. واقع در جنوب باختری ابهر کنار راه عمومی قیدار به آب گرم. کوهستانی و سردسیر با ۳۸۲ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). |
۱۸ | خوشنامی | [ خوَشْ / خُشْ ] (اِخ) رجوع به طایفهٔ شیبانی شود. |
۱۹ | خوشنامی | [ خوَشْ / خُشْ ] (حامص مرکب) حسن شهرت. ذکر جمیل داشتن. |
۲۰ | دینامیت | (فرانسوی، اِ) ماده ای منفجره که از نیترو گلیسیرین و مادهٔ متخلخلی (مانند خاک اره) تشکیل یافته است و اغلب دارای نیترات آمونیوم یا نیترات سودیوم یا گاهی یکی از کربونها نیز هست. انفجار بوسیلهٔ چاشنی بعمل می آید. ... |
۲۱ | دینامیک | (فرانسوی، اِ) قسمتی از علم مکانیک که در آن از حرکت دستگاههای ذرات و اجسام تحت تأثیر نیروها بحث میشود. دینامیک با علل حرکت سر و کار دارد و حال آنکه سینماتیک در واقع بحث هندسی در حرکات ... |
۲۲ | ذوالسنامین | [ ذُسْ سَ مَ ] (ع ص مرکب) خداوند دو کوهان. جمل ذوالسنامین، اشتر دو کوهانه. |
۲۳ | روح نامی | [ حِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)
روح نامیه :
گرنه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی اره گشتستی اندر هر شجر.
سنایی. رجوع به روح نامیه شود. |
۲۴ | روح نامیه | [ حِ یَ / یِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) روح نباتی. قوت نامیه. (آنندراج). نیرویی در گیاهان که باعث نمو آنها گردد: ز روح نامیه مانا که نسبتی دارد ثنای او که فزاید همی بعمرثناش.سنایی. من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه وایشان ... |
۲۵ | زشت نامی | [ زِ ] (حامص مرکب) به بدی و زشتی مشهور شدن. (از ناظم الاطباء). بدنامی. شهرت یافتن به بدی و زشتی : اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان.فردوسی. بر مهتران زشت نامی بود سپهبد به ... |
۲۶ | زنده نامی | [ زِ دَ / دِ ] (حامص مرکب) نیکنامی. خوشنامی. جاویدانی نام : خوب کرداری ز بهر زنده نامی کرده اند زنده نامی بهتر است از زندگی لحم و عظام. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). میوهٔ من مدح و آب زندگانی اندر ... |
۲۷ | صنامی | [ صَ نْ نا ] (ص نسبی) نسبت است به صَنّام، جد این خاندان. (الانساب سمعانی). |
۲۸ | غنامی | [ غُ ما ] (ع اِ) مقصد و هدف. غایت و قصاری. یقال: هذا غناماک أن تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایتک. (منتهی الارب). |
۲۹ | قنامیس | [ ] (معرب، اِ) رجوع به قنامس شود. |
۳۰ | قنانامیس | [ ] (معرب، اِ) قنامس. قنامیس. شهدانه. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به قنامس شود. |