لغتنامه
نمایش ۱ تا ۲۹ مورد از کل ۲۹ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | مروارید | [ مُ رْ ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا، در ۲۴هزارگزی شمال داراب و در منطقهٔ کوهستانی معتدل واقع و دارای ۶۹۴ تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش بادام، مویز، گردو، انجیر و شغل مردمش زراعت، باغبانی، ... |
۲ | مروارید | [ مُ رْ ] (اِخ) دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در ۱۲هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای ۵۲۴ تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و ... |
۳ | مروارید | [ مُ رْ ] (اِخ) دهی است از دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک، در ۱۵هزارگزی شمال غربی آستانه و ۸ هزارگزی راه همدان به اراک و در دامنهٔ سردسیری واقع و دارای ۶۵۶ تن سکنه است. آب آن از قنات، محصولش ... |
۴ | مروارید | [ مُ رْ ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان، در ۳۳هزارگزی شرق زنجان و ۹هزارگزی راه طهران به زنجان و در دامنهٔ سردسیری واقع و دارای ۴۱۲ تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصولش غلات و ... |
۵ | مروارید | [ مُ رْ ] (اِ) یک نوع مادهٔ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس ... |
۶ | آب مروارید | [ بِ مُ رْ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام بیماریی در چشم که از کدورت زجاجیه یا پرده های آن حاصل شود و موجب عمای تام یا ناقص گردد. و آن را آب سپید و آب سفید نیز گویند. ... |
۷ | توپ مروارید | [ پِ مُ رْ ] (اِخ) توپ بزرگ در ارگ طهران که سابقاً زنان به شب چهارشنبه سوری برای بخت گشائی از زیر آن می گذشتند. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). |
۸ | چشمه مروارید | [ چَ مَ مُ رْ ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در ۴۵ هزارگزی شمال باختری الیگودرز و ۹ هزارگزی الیگودرز خاور راه آهن دورود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و ... |
۹ | خاکه مروارید | [ کَ / کِ مُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرده مروارید. ریزه مروارید. مروارید ریز و کوچک. |
۱۰ | خرده مروارید | [ خُ دَ / دِ مُ رْ ] (اِ مرکب) تکه مروارید. مروارید خرده. مقابل مروارید کلان. |
۱۱ | خواجه مروارید | [ خوا / خا جَ / جِ مُ رْ ] (اِخ) نام ارمنی بوده است که سخت کوکناری و پشمی بوده و در نهایت فلاکت و کثافت می زیسته است. (از آنندراج): موش خرما و نیش گربه بید نی قلیان ... |
۱۲ | درامروارید | [ ] (اِ) ارامروارید. قسمی مروارید. (یادداشت مرحوم دهخدا). |
۱۳ | شادروان مروارید | [ دُ نِ مُ ] (اِ مرکب) نام صوتی است از مصنفات باربد مطرب و وجه تسمیه اش این است که روزی باربد مطرب بشادروان خسروپرویز نشسته آن صوت را نواخت و آن را شادروان نام نهاد و خسرو فرمود که طبقی ... |
۱۴ | صدف مروارید | [ صَ دَ فِ مُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به صدف شود. |
۱۵ | فره مروارید | [ فَ رَ مُ ] (اِ مرکب) یعنی برهٔ مروارید که مروارید کوچک باشد. (یادداشت بخط مؤلف). |
۱۶ | گردنهٔ مروارید | [ گَ دَ نَ یِ مُ رْ ] (اِخ) گردنه ای است کنار راه سنندج و کرمانشاه میان لائبین و مروارید، واقع در ۷۴۵۰۰گزی سنندج. |
۱۷ | مروارید بستن | [ مُ رْ بَ تَ ] (مص
مرکب) بندکردن مروارید:
از این سو زهره در گوهر گسستن
وزان سو مه به مروارید بستن.نظامی. || کنایه از خدمت و منصب نویافتن و ترقی در احوال بهم رسیدن. (برهان) ... |
۱۸ | مرواریدبار | [ مُ رْ ] (نف مرکب) بارندهٔ
مروارید. || باران ریز (به مناسبت مشابهت
دانه های باران به دانه های مروارید):
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر
مرواریدبار.فرخی. ... |
۱۹ | مرواریددوز | [ مُ رْ ] (نف مرکب) مروارید دوزنده. دوزندهٔ مروارید. آنکه حرفه اش دوختن مروارید باشد. || (ن مف مرکب) مروارید دوخته. پارچه یا مانند آن که مرواریددوزی شده باشد: هزار امیر بر دست راست و ... |
۲۰ | مرواریددوزی | [ مُ رْ ] (حامص مرکب، اِ مرکب) عمل مروارید دوختن. دوختن مروارید. || محل و جایی که مروارید دوزند. || دوخته بودن مروارید. - مرواریددوزی شدن؛ دوخته بودن مروارید. |
۲۱ | مرواریدریز | [ مُ رْ ] (نف مرکب) ریزندهٔ مروارید. || (ن مف مرکب) مروارید دوخته. زینت شده به مروارید: تمامت رجال و نساء و بنین و بنات ثیاب مرواریدریز که از غرت بریق و تلألؤ لآلی آن انجم ... |
۲۲ | مرواریدفام | [ مُ رْ ] (ص مرکب) به رنگ مروارید. چون مروارید. |
۲۳ | مرواریدفروش | [ مُ رْ فُ ] (نف مرکب) مروارید فروشنده. فروشندهٔ مروارید. آن که حرفهٔ او فروختن مروارید باشد. لئآل [ لَ ءْ آ ]. (منتهی الارب مادهٔ ل ء ل) (دهار). |
۲۴ | مرواریدفروشی | [ مُ رْ فُ ] (حامص مرکب) عمل فروختن مروارید. لِئالة. (منتهی الارب). || (اِ مرکب) محل و جایی که در آن مروارید فروشند. |
۲۵ | مرواریدک | [ مُ رْ دَ ] (اِ مصغر) مصغر مروارید. مروارید کوچک. مروارید خرد. || قسمی از آبله که آن را لؤلوئی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). |
۲۶ | مرواریدنشان | [ مُ رْ نِ ] (ص مرکب) مرصع به مروارید. (یادداشت مرحوم دهخدا). که در آن مروارید به کار رفته باشد. |
۲۷ | مرواریدی | [ مُ رْ ] (ص نسبی) مرواریدین. منسوب به مروارید. چون مروارید. مانند مروارید: لون لؤلُئی و لون لؤلؤان، رنگ مرواریدی. (منتهی الارب). || ساخته از مروارید. |
۲۸ | مرواریدی | [ مُ رْ ] (اِخ) شاعری باستانی.
اسدی در لغت فرس ذیل کلمهٔ لامه بیت زیر
را از او بشاهد آورده است :
پیراهن لؤلئی به رنگ کامه
وان کفش دریده و بسر برلامه.
اسدی. |
۲۹ | مرواریدین | [ مُ رْ ] (ص نسبی) مرواریدی.
منسوب به مروارید. چون مروارید. دارای
خصوصیات مروارید: آن خط کز آن قلم
آید آن را لؤلُئی خوانند یعنی مرواریدین.
(نوروزنامه). || ساخته شده از مروارید. رجوع به مروارید ... |