لغتنامه
نمایش ۵۷۱ تا ۵۹۰ مورد از کل ۵۹۰ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۵۷۱ | نومسلمانی | [ نَ / نُو مُ سَ ] (حامص مرکب) نومسلمان بودن. صفت نومسلمان. رجوع به نومسلمان شود. |
۵۷۲ | نیرمانی | [ نَ رَ ] (ص نسبی) منسوب است به نیرمان از قرای همدان. (از الانساب سمعانی). |
۵۷۳ | نیک پیمانی | [ پَ / پِ ] (حامص مرکب)
وفاداری. وفای به عهد:
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی.نظامی. |
۵۷۴ | نیک گمانی | [ گُ ] (حامص مرکب) خوش گمانی. |
۵۷۵ | نیکوگمانی | [ گُ ] (حامص مرکب) حسن عقیدت. خوش بینی. حسن ظن. (یادداشت مؤلف). مقابل بدگمانی به معنی سوءظن. |
۵۷۶ | نیمانیم | (ص مرکب، ق مرکب) نصفانصف. برابر. راستا. (یادداشت مؤلف). نیمی ازین و نیمی از آن : کشک گندم و کشک جو نیمانیم با یک درم سنگ تخم بادیان. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی). کشکاب از کشک و نخود پزند نیمانیم یا دو بهر کشک جو و یک ... |
۵۷۷ | هامانی | (اِخ) او راست شرح اقلیدس. (کشف الظنون). |
۵۷۸ | هامانی | (اِ) سنگی سفید است به زردی زند، به خراسان می باشد، شکسته را مفید است. (نزهة القلوب). |
۵۷۹ | هم پیمانی | [ هَ پَ / پِ ] (حامص مرکب) هم پیمان شدن. بر سر کاری با یکدیگر عهد بستن. |
۵۸۰ | همانی | [ هَ ] (ص نسبی) منسوب به همان که ظاهراً قریه ای است در عراق. (سمعانی). |
۵۸۱ | همانی آسمان | [ هَ سْ / سِ ] (اِ مرکب) فلک کلی را گویند، و همانی آسمانها افلاک کلیه. و فلک کلی به قول مشهور نُه است به عدد حرکات محسوسهٔ مختلفه، چه نُه حرکت مختلف یافته شده: هفت از سبعهٔ ... |
۵۸۲ | هیقمانی | [ هَ قَ نی ی ] (ع ص) شترمرغ دراز یا دراز از هر چیز. (از اقرب الموارد). |
۵۸۳ | هیقمانی | [ هَ قُ نی ی ] (ع ص) درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). |
۵۸۴ | یمانی | [ یَ نی ی ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیة. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء). - سیف یمانی؛ شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود. || ... |
۵۸۵ | یمانی | [ یَ ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. ... |
۵۸۶ | یمانی | [ یَ ] (اِخ) عمربن محمدبن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست: کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم). |
۵۸۷ | یمانیة | [ یَ یَ / نی یَ ] (ع اِ) قسمی از جو که خوشهٔ آن سرخ است. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از جو سرخ خوشه. (منتهی الارب) (آنندراج). |
۵۸۸ | یمانیة | [ یَ یَ ] (ص نسبی) منسوب به یمان و یمن. (یادداشت مؤلف). گویند: امرأة یمانیة و قوم یمانیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به یمانی و یمن و صبح الاعشی ج ۱ ص ۳۳۷ شود. |
۵۸۹ | یمانیة | [ یَ نی یَ ] (اِخ) از فِرَق زیدیه اصحاب محمدبن یمانی کوفی. (خاندان نوبختی ص ۲۶۷). و رجوع به مروج الذهب ج ۲ ص ۱۴۴ شود. |
۵۹۰ | یمانیون | [ یَ نی یو ] (ص، اِ) جِ یمانی و یمنی. مردمان یمن. ساکنان یمن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یمن شود. |