لغتنامه
نمایش ۴۵۱ تا ۴۸۰ مورد از کل ۵۹۰ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۴۵۱ | کرمانی | [ کِ ] (ص نسبی) منسوب به کرمان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || از مردم کرمان. (ناظم الاطباء). اهل کرمان، چون: شاه نعمت اللََّه ولی کرمانی. || ساخته و پرداختهٔ کرمان. (از ... |
۴۵۲ | کرمانی | [ کِ ] (اِ) قسمی از فولاد که فولاد دمشقی نیز گویند. (ناظم الاطباء). |
۴۵۳ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) ابوالقاسم. از مشایخ است. (تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوائی ص ۶۷۶). رجوع به تاریخ گزیده شود. |
۴۵۴ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) ابوالقاسم. او حکیمی معاصر ابوعلی سینا بود. رجوع به ابوالقاسم کرمانی شود. |
۴۵۵ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) ابوعبداللََّه محمدبن عبداللََّه بن موسی کرمانی. ورزیدهٔ در نحو و لغت بود و خط نیکوئی داشت که مردم به آن رغبتی داشتند و نقلش از روی صحت و درستی بود و وراقی می کرد. این کتابها از اوست: ... |
۴۵۶ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) رجوع به ابوعبداللََّه محمدبن عبدبن محمدبن موسی الکرمانی شود. |
۴۵۷ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) یکی از بنی مهلب که در زمان مروان حمار آخرین خلیفهٔ اموی در خراسان خروج کرد و میان او و نصر سیار محاربات رفت و در اثنای آن ابومسلم در ۱۲۹ هـ . ق. دعوت بنی عباس را آشکار ... |
۴۵۸ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی است. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص ۸۴). این طایفه مرکب از ۱۵۰ خانوار است و در خفر و آباده مسکن دارند. (یادداشت مؤلف). |
۴۵۹ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. کوهستانی و سردسیر است و ۱۲۸ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). |
۴۶۰ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) ابویوسف یعقوب بن یوسف الکرمانی النیشابوری الشیبانی الفقیه الحافظ، معروف به ابن اخرم و متوفی در سنهٔ ۲۸۷ هـ . ق. وی منسوب به کرمانیه محله ای از محله های نیشابور است. (از معجم البلدان). رجوع به معجم ... |
۴۶۱ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) عمرو، مکنی به ابوالحکم بن عبدالرحمن بن احمدبن علی. رجوع به ابوالحکم بن عبدالرحمن شود. |
۴۶۲ | کرمانی | [ کِ ] (اِخ) محمدبن یوسف. متوفی بسال ۷۸۶ هـ . ق. در الکواکب الدراری فی شرح البخاری مبادی اهل هیئت را مردود دانسته و گفته است: قواعدهم منقوضة و مقدماتهم ممنوعة. (تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص ۱۴۶). |
۴۶۳ | کرمانیه | [ کِ یَ ] (اِخ) محله ای است به نیشابور که آن را مربقه کرمانیه گویند. (از معجم البلدان). |
۴۶۴ | کرومانیون | [ کْرُ / رُ یُنْ ] (فرانسوی، اِ)یکی از نژادهای باستانی انسان که افراد آن تا عهد حجر زندگی می کردند. آثار این نژاد در حوزهٔ کرومانیون در فرانسه به دست آمده است. (فرهنگ فارسی معین). |
۴۶۵ | کزمانی | [ کُ ] (ص نسبی) منسوب است به کزمان که انتساب به جد اعلی است. (الانساب). |
۴۶۶ | کلاته رحمانی | [ کَ تِ رَ ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند محلی کوهستانی و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹). |
۴۶۷ | کلان کرمانی | [ کَ نِ کِ ] (اِخ) خواجه... شاعر بود. نصرآبادی آرد: گویا کرمانی است و طبع وی خالی از لطف نبود و خط شکسته را خوب می نوشت. بیت زیر از اوست: از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست دیدهٔ ... |
۴۶۸ | کلمانی | [ کَ / کَ لَ / کِ لْ لِ / کِ لِ مْ ما نی ی ] (ع ص) رجل کلمانی؛ مرد بسیارسخن. و کِلِّمانیّ و کِلِمّانیّ نظیر ندارند، و کلمانیة مؤنث آن است. (منتهی الارب). مرد بسیار کلام و پرگو و ... |
۴۶۹ | کلمانیة | [ کِ لْ لِ نی یَ ] (ع ص) امرأة کلمانیة؛ زن بسیارکلام و پرگو و زبان آور. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلمانی شود. |
۴۷۰ | کمانی | [ کَ ] (ص نسبی) قوسی و کج و خمیده. (ناظم الاطباء). مقوس. کمان وار. قوسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کمان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان شود. |
۴۷۱ | کمانی | [ کَ ] (ص نسبی) کاریزکن. مقنی.
(فرهنگ فارسی معین):
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب بخروار.
امیر معزی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمانه شود. |
۴۷۲ | گرمانیان | [ گِ ] (اِخ) از جملهٔ شش طایفهٔ ایران باستان که متمدن و شهرنشین بوده اند و تصور کرده اند که همان کرمانیان باشند. (تاریخ ایران باستان ص ۲۲۷). |
۴۷۳ | گرمانیه | [ گِ یَ ] (اِخ) در بعض نسخ دیوان منوچهری این بیت آمده : بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی این بنده را گرمان دهی و آن بنده را گرمانیه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۸۱). در دیوان چ ... |
۴۷۴ | گل صدتومانی | [ گُ لِ صَ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گل صدتومانی. رجوع به صدتومانی شود. |
۴۷۵ | گلبانگ مسلمانی | [ گُ گِ مُ سَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از اذان است: نه آب، نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی. |
۴۷۶ | گمانی | [ گُ ] (حامص) آنچه تصور شود.
آنچه به گمان درآید. گمان. تصور:
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون.فردوسی.
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بُد گمانی مرا از نخست.فردوسی. |
۴۷۷ | گمانی آوردن | [ گُ وَ دَ ] (مص مرکب)
گمان آوردن. شک کردن. تصور. تصور بد
کردن. خیال بد صورت بستن :
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قضای آسمانی.(ویس و
رامین). |
۴۷۸ | گمانی بردن | [ گُ بُ َد ] (مص مرکب) در شک قرار گرفتن. گمان بردن. خیال کردن : وگر بردباری ز حد بگذرد دلاور گمانی بسستی برد.فردوسی. وگر شهریارت بود دادگر تو بر وی بزشتی گمانی مبر.فردوسی. بسیار بخوردند نبردند گمانی کز خوردن بسیار شود مردم، ... |
۴۷۹ | گمانی داشتن | [ گُ تَ ] (مص مرکب)
گمان داشتن. تصور داشتن.
- گمانی بد داشتن؛ تصور بد داشتن. خیال
بد داشتن :
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی.
(ویس و رامین). |
۴۸۰ | گمانیدن | [ گُ دَ ] (مص) گمان کردن. اعتقاد
داشتن. اندیشیدن. باور کردن :
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان.فردوسی.
همانا گماند که من کودکم
به دانش چنانچون بسال اندکم.اسدی.
نباید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گماند که
اوست.اسدی. |