لغتنامه
نمایش ۱ تا ۳۰ مورد از کل ۵۶ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | سارا | (اِخ) نام جائی است در ساحل بحر عمان و گویند در آنجا عنبری بغایت بی نظیر وجود دارد. (شعوری). |
۲ | سارا | (اِخ)نام زن ابراهیم پیغمبر و مادر
اسحاق است. (برهان). ساره :
آسیه توفیق و ساراسیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام.خاقانی. رجوع به ساره شود. |
۳ | سارا | (ص) خالص را گویند. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانهٔ لغت نامه). خالص و صاف. (شعوری). خالص و ویژه. (آنندراج). اگر چه این لفظ به این معنی شایستگی صفت دیگر چیزها را نیز دارد لیکن ترکیب آن بجز عنبر و مشک ... |
۴ | آسارا | (اِخ) نام محلی در راه طهران به چالوس میان ری زمین و کیاسر در ۸۳۳۰۰ گزی طهران. |
۵ | اساران | [ اَ ] (اِخ) رجوع به سفرنامهٔ مازندران و استراباد رابینو ص ۱۱۶ بخش انگلیسی شود. |
۶ | اسب ساران | [ اَ ] (اِ مرکب) جانوران که سر اسب و تن آدمی دارند. رجوع به اسپ ساران شود. |
۷ | اسپ ساران | [ اَ ] (اِ مرکب) که سر اسب و تن آدمی دارند. در مجمل التواریخ و القصص در «ذکر شهرستان روئین»، حکایت پسران را آورده است. و پادشاهی بهوس بازرگانی کشتیها راست کرد و بسفر دریا پرداخت، ناگاه بادی برآمد ... |
۸ | بسارابه | [ بِ بَ ] (اِخ) نام خانواده ای است که دیرزمانی در رومانی و بسارابی تسلط و فرمانروایی داشته اند و وجه تسمیه خطهٔ بسارابی از ایشانست آنان مدعی بودند که نژادشان به کانتاکوزن از قیاصرهٔ قسطنطنیه میرسد و قره رودلف ... |
۹ | بسارابی | [ بِ ] (اِخ) ناحیه ای از سرزمین سکائیهٔ اروپایی بنقل هرودوت. (از ایران باستان ص ۶۱۵). نام کشور اروپای شرقی و یکی از ایالات رومانی است که مابین دنیستر و پروث و دریای سیاه قرار دارد. دارای ... |
۱۰ | بیساران | (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود شهرستان سنندج با ۲۰۳۶ تن سکنه. (دائرة المعارف فارسی). |
۱۱ | جسارا | [ ] (اِ) تمر هندی. (تحفهٔ حکیم مؤمن). |
۱۲ | خاکسارانه | [ نِ / نَ ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور خاکساری. عاجزانه. بیچاره وار. |
۱۳ | خسارات | [ خِ ] (ع اِ) جِ خِسارَت است. رجوع به خسارت شود. |
۱۴ | ساراب | (اِخ) دهی است از دهستان خولهٔ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در ۱۸ هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک. جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، ۳۹۹ تن ... |
۱۵ | ساراتف | [ تُ ] (اِخ) شهری است در جنوب شرقی روسیه در کنار رودخانهٔ ولگا، ۵۱۸۰۰۰ تن سکنه، و صنایع فلزکاری و مواد غذائی دارد. |
۱۶ | ساراتگا | [ تُ ] (اِخ) ساراتوغه (بتلفظ ترکی)، قصبه ای است در ممالک متحدهٔ آمریکا، در ایالت نیویورک، و در ۲۶۰ هزارگزی شمال شهر نیویورک و بعلت قراردادی که بسال ۱۷۷۷ م. بورگوین سردار انگلیسی درین موضع بست و استقلال آمریکا را تأمین کرد، ... |
۱۷ | ساراجوق | (اِخ) دهی است از دهستان برگشلوی بخش حومهٔ شهرستان ارومیه، واقع در ۱۳ هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و۵۵۰۰ گزی شمال خاوری راه شوسهٔ ارومیه بمهاباد. جلگه ای و معتدل مالاریائی، آب آن از شهر چای، محصول آن غلات، انگور، چغندر ... |
۱۸ | سارازن | [ زَ ] (اِخ) پیکرتراش فرانسوی، متولد در نویون یکی از بنیادگذاران آکادمی نقاشی و مجسمه سازی فرانسه است [ ۱۵۹۲ - ۱۶۶۰م. ] . |
۱۹ | سارازن | [ زَ ] (اِخ) نامی است که اروپائیان در قرون وسطی به اعراب میدادند. |
۲۰ | ساراسواتی | (اِخ) الههٔ هندی است و دختر و همسر براهما، وی مادر همهٔ موجودات، و حامی علم و بلاغت و هنرهای دیگر است. |
۲۱ | سارافس | (اِخ) نام یکی از اطبای قدیم یونان است. رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج ۲ ص ۱۰ شود. |
۲۲ | سارافیاس | (اِ) نوعی از خصی الکلب است. |
۲۳ | سارافیم | (اِخ) ساروف. ساروفیم. اسرافیل. رجوع به دزی ج ۱ ص ۶۲۱. و سرافیم در این لغت نامه شود. |
۲۴ | ساراقوسه | [ قُ سِ ] (اِخ) تلفظ ترکی ساراگس یا سرقسطه از شهرهای اسپانیاست. رجوع به سرقسطه شود. |
۲۵ | ساراگس | [ گُ ] (اِخ) شهری است به اسپانیا. ساراقوسه. رجوع به سرقسطه شود. |
۲۶ | ساراگور | (اِخ) نام قومی است که در دورهٔ فیروز اول هیجدهمین پادشاه ساسانی (۳۸۳ - ۴۵۹ م). از شمال قفقاز به گرجستان و ارمنستان تاختند. رجوع به ترجمهٔ ایران در زمان ساسانیان چ ۱ ص ۲۰۴ و چ ۲ ص ۳۱۶ شود. |
۲۷ | سارال | (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش دیواندرهٔ شهرستان سنندج و در جنوب باختری آن بخش واقع شده و از طرف شمال به دهستان اوباتو، از طرف جنوب به دهستان کلاترزان بخش حومه، از طرف خاور به دهستان حسین آباد، ... |
۲۸ | سارالان | (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومهٔ شهرستان ارومیه واقع در ۵/۱۵ هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و ۵۰۰ گزی خاور راه شوسهٔ ارومیه به مهاباد. زمین آن جلگه ای و هوای آن معتدل سالم، و آب آن از ... |
۲۹ | سارالب | (اِخ) قصبه ای است در فرانسه، کرسی کانتن موزل، در آرندیسمان فورباش، در کنار رودخانهٔ سار. |
۳۰ | ساران | (اِ) بمعنی سر باشد که به عربی رأس خوانند. (برهان) (آنندراج). سر باشد. (جهانگیری): گفت آن رنجور کای یاران من چیست این شمشیر بر ساران من. مولوی (از جهانگیری، رشیدی، شعوری). نصیحتهای اهل دل دواء النحل را ماند پر از حلوا کند جانت ... |