لغتنامه
نمایش ۱ تا ۳۰ مورد از کل ۷۳ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | تارا | (اِ) ستاره. (انجمن آرا) (آنندراج)
(فرهنگ جهانگیری) (برهان). به عربی کوکب
خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان):
طلوع موکب سعدش خلایق را کند روشن
فروغ طلعت عدلش بسوزد نحس تارا را.
عیشی شوشتری (آنندراج). |
۲ | تارا | (اِخ) شهر آسیایی روسیه در سیبریه از اعمال «توبولسک» بر ساحل رود «اوبی»، ۸۶۵۰ تن سکنه دارد، دارای تجارت پوست و حبوبات و پیه است. کارخانهٔ صابون سازی و شمع ریزی دارد. |
۳ | آستارا | (اِخ) نام بندر و مرکز تجارتی بمغرب خزر بشمال گرگانه رود بر خط سرحدی ایران و روس در ۳۷هزارگزی جنوب لنکران، در مصب رودی به همین نام، موقف کشتی های بازرگانی، دارای پست خانه و تلگرافخانه و مدرسه و بیمارخانه، در ۱۷۳۳۰۰گزی ... |
۴ | ارتیشتاران سردار | [ اَ سَ ] (پهلوی، اِ مرکب) عنوان سردار کل سپاه ایران بزمان ساسانیان. ارتشتاران سالار. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص ۸۱ شود. |
۵ | استارا -زاگرا | [ اِ گُ ] (اِخ) شهری به بلغارستان (روم ایلی شرقی)، دارای ۳۲۰۰۰ تن سکنه. |
۶ | باش قورتاران | (اِخ) دهی است از دهستان گاوبارهٔ شهرستان بیجار که در ۱۸ هزارگزی جنوب پیرتاج در کنار راه مالرو قرانقره به شاهگدار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر با ۶۹۰ تن سکنه. محصول عمدهٔ آن غلات و لبنیات و شغل ... |
۷ | بتاراج دادن | [ بِ دَ ] (مص مرکب)
واداشتن که تاراج کنند. به غارت دادن. به
یغما دادن. بباد دادن :
به یک هفته نقدش بتاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج
داد.سعدی. و رجوع به تاراج شود. ... |
۸ | بتاراج رفتن | [ بِ رَ تَ ] (مص مرکب) به
غارت رفتن. به غارت رسیدن. غارت
شدن :
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند.سعدی. |
۹ | تاراء | (اِخ) موضعی است در شام. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). || مسجد تاراء؛ مسجد پیغمبر در تاراء. (منتهی الارب). مؤلف معجم البلدان آرد: قال ابن اسحاق و هو یذکر مساجد النبی صلی اللََّه علیه و سلم بین المدینة و ... |
۱۰ | تاراب | (اِخ) نام قریه ای بود که از آن تا بخارا سه فرسنگ است. (فرهنگ جهانگیری). نام قریه ای است در سه فرسنگی بخارا. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). «تارابی» که خروج کرد و جمعی را بهلاکت افکند از اهل تاراب بوده. (آنندراج) (انجمن آرا). ... |
۱۱ | تارابی | (اِخ) محمود، منسوب به تاراب بخارا. جوینی در تاریخ جهانگشای در ذکر خروج تارابی آرد: در شهور سنهٔ ستّ وثلثین وستمائة قِرانِ نَحْسَین بود در برج سرطان، منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود و یمکن مبتدعی خروج کند. ... |
۱۲ | تارابی | (اِخ) یکی از طوایف پشت کوه، از ایلات کرد ایران. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص ۶۹ شود. |
۱۳ | تارات | (اِ) بعضی نوشته اند که در فارسی مبدل تاراج است. (غیاث اللغات). تاخت و تاراج و نهب و غارت و بردن مال مردم باشد. (برهان). تاراج. (فرهنگ جهانگیری): از نامهٔ مشک صبح اذفر سایی به صلایهٔ فلک بر زآن غالیه ای کنی سمایی ... |
۱۴ | تارات | (ع اِ) جِ تارة. (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (المنجد). جِ تاره، و این عربی است. (فرهنگ رشیدی). کرات و مرات. (رشیدی). چند مرتبه و دفعات. (فرهنگ نظام). مؤلف فرهنگ رشیدی آرد: تارات... بمعنی تاراج شاهدی نیافتم و شعر ... |
۱۵ | تارات | (ع اِ) مقلوب وتراست. کینه و انتقام: یا تارات فلان. (منتهی الارب). |
۱۶ | تاراتای | [ تارْ را ] (اِخ) تاراکای. رجوع به تاراکای شود. |
۱۷ | تاراج | (اِخ) دهی از دهستان ایذهٔ بخش ایذهٔ شهرستان اهواز در ۵۸هزارگزی باختر ایذه. کوهستانی، گرم است و ۶۰ تن سکنه دارد. بختیاری، آب آن از چشمه و محصول غلات، شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). |
۱۸ | تاراج | (اِ) غارت. (فرهنگ نظام) (شرفنامهٔ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (برهان) (لغت فرس اسدی). نهب. (انجمن آرا) (برهان). چپاول. (فرهنگ نظام). تارات. (برهان). یغما کردن. چاپیدن. چپو کردن. تاخت. تاختن. غارتیدن. اغاره. با لفظ دادن و کردن مستعمل است (آنندراج) و نیز با آوردن. مغاوره. ... |
۱۹ | تاراج اصفهانی | [ جِ اِ فَ ] (اِخ) هدایت در مجمع الفصحا آرد: اسمش آقا محمدحسین، از ارباب حرفت است و شغلش مقواسازیست و به دست رنج کسب معیشت می کند و بواسطهٔ وزن طبع غزلی می گوید، ده هزار بیت دیوان دارد، از ... |
۲۰ | تاراج افکندن | [ اَ کَ دَ ] (مص مرکب) به یغما دادن. در معرض غارت و چپاول گذاشتن. - به تاراج فکندن : دانی که دل من که فکنده ست بتاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش ... |
۲۱ | تاراج بردن | [ بُ دَ ] (مص مرکب) به یغما بردن. چاپیدن. - به تاراج بردن : سوی کاخ شه سر نهادند زود به تاراج بردند از آن هرچه بود. اسدی (گرشاسبنامه). چشمی که دلی برد به تاراج دانی که به سرمه ... |
۲۲ | تاراج دادن | [ دَ ] (مص مرکب) به یغما دادن. به غارت و چپاول دادن. چپو دادن : و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامهٔ ابن بلخی ص ۱۰۳). یکی را دست شاهی تاج داده یکی ... |
۲۳ | تاراج ده | [ دِهْ ] (نف مرکب) تاراج دهنده.
بغارت دهنده.
- دُر به تاراج ده :
وگرنه منِ در به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده.نظامی.
رجوع به تاراج شود. |
۲۴ | تاراج رفتن | [ رَ تَ ] (مص مرکب) به غارت رفتن. به چپاول رفتن. به چپو رفتن. تاراج شدن. - به تاراج رفتن : تو خاقنی که بتاراج امتحان رفتی ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر.خاقانی. گل بتاراج رفت و ... |
۲۵ | تاراج زدن | [ زَ دَ ] (مص مرکب) چپاول و غارت کردن. کلمهٔ تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است : و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامهٔ ابن بلخی). اگر مزدک خزانهٔ تو تاراج زند منع نتوانی ... |
۲۶ | تاراج شدن | [ شُ دَ ] (مص مرکب) تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن : یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را. سعدی. رجوع به تاراج رفتن ... |
۲۷ | تاراج کردن | [ کَ دَ ] (مص مرکب) یغما کردن. چپاول کردن. چاپیدن. تاختن. غارتیدن: مغاوره؛ تاراج کردن. (منتهی الارب): بکشتند و تاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز.فردوسی. چو دیدند رفتند کارآگهان بنزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه ... |
۲۸ | تاراج کرده | [ کَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب)
غارت شده. چپاول شده :
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه، چون رمه رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
رجوع به تاراج شود. |
۲۹ | تاراج گر | [ گَ ] (ص مرکب) غارتگر. (آنندراج). یغماگر. چپوچی. تاراج کننده : ز کچلول دریوزه تا جام زر ببردند ترکان تاراج گر. هاتفی (از آنندراج). اینست کزو رخنه بکاشانهٔ من شد تاراج گر خانهٔ ویرانهٔ من شد. وحشی (از آنندراج). رجوع به تاراج شود. ... |
۳۰ | تاراج گری | [ گَ ] (حامص مرکب) تاراج کردن. چپاول کردن. رجوع به تاراج شود. |