لغتنامه
نمایش ۱ تا ۱۸ مورد از کل ۱۸ مورد.
# | مدخل | معنی |
---|---|---|
| ||
۱ | آرن | [ رُ ] (یونانی، اِ) گیاهی است که آن را لوف گویند. قسم بزرگ آن لوف الکبیر و شجرةالتنین و آرن مطلق، و قسم کوچک آن لوف الصغیر و خبزالقرود و آذان الفیل و پیلگوش و فیلغوش و فیلگوش و فیلجوش ... |
۲ | آرن | [ رَ ] (اِ) بندگاه میان ساعد و بازو از
برون سوی یعنی جانب وحشی. آرنج. وارن.
رونکک. مرفق :
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده آرن.آغاجی. |
۳ | آرن صارن | [ رُ رُ ] (از یونانی، اِ) (از یونانی به قول صاحب مخزن) لوف الصغیر. پیلغوش. پیلگوش. فیلجوش. خبزالقرود. رجل العجل. دراقیطس. و رجوع به آرُن شود. |
۴ | آرناوود | (اِخ) اَرناوود. نام مردم آلبانی. - مثل آرناوود؛ زنی بلندآواز و بی حیا و دشنام گوی. |
۵ | آرنج | [ رَ ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی. مرفق. آرج. آرن. آران. وارَن. وارنج. آرنگ. رونکک : گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. ابوشکور. آستین ازبرای ... |
۶ | آرنده | [ رَ دَ / دِ ] (نف) مخفف
آورنده :
فرستاده آرندهٔ نامه بود
مرا پاسخ نامه این جامه بود.فردوسی. |
۷ | آرنگ | [ رَ ] (اِ) آرنج. مرفق. آرج.
وارن :
گر بعهد تو ظلم یازد چنگ
باد دستش بریده از آرنگ.منصور
شیرازی. || رنج. اذیت. آزار: گشته ترا مسلم شوق و نشاط و اقبال بوده نصیب دشمن ... |
۸ | برآرنده | [ بَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) برآورنده. بناکننده. آفریننده : برآرندهٔ ماه و کیوان و هور نگارندهٔ فرّ و دیهیم و زور.فردوسی. چنین گفت کای برتر از جان پاک برآرندهٔ آتش و باد و خاک.فردوسی. برآرندهٔ گردگردان سپهر همو پرورانندهٔ ... |
۹ | تروآرن | [ تْ رُ ] (اِخ) مرکز بخشی از ولایت کان است که در ایالت کالوادو واقع است و در سال ۱۹۴۴ م. جنگ سختی در آنجا روی داد. |
۱۰ | جان برآرنده | [ جامْ بَ رَ دَ / دِ ] (نف
مرکب) گیرندهٔ جان. جان بدرآورنده. کشنده.
ممیت. مقابل جان بخش :
به دادآفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده
اوست.نظامی. |
۱۱ | روزی آرنده | [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) کسی که روزی می آورد. نان آور خانواده. |
۱۲ | سبزآرنگ | [ سَ رَ ] (اِ مرکب) نام لحنی است از مصنفات باربد. شیخ عطار در صفت غلام خوش صوت گفته : چو سبزآرنگ بر میداشت آواز بقولش مرغ کرد آهنگ پرواز چو بود آواز سبزآرنگ گلزار شد آخر سبزه در سبزه ... |
۱۳ | عشق آرنده | [ عِ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) عاشق، عِشّیق؛ بسیار عشق آرنده. (منتهی الارب). |
۱۴ | فرودآرنده | [ فُ رو رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) فرودآورنده. |
۱۵ | قی آرنده | [ قَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) مقیی و هر چیزی که قی آرد. (ناظم الاطباء). |
۱۶ | گردآرنده | [ گِ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) مخفف گردآورنده. جمع کننده. جامع. رجوع به گرد آوردن و گردآورنده شود. |
۱۷ | لوری سورآرنن | [ نُ ] (اِخ) نام کرسی بخش شِر از ولایت بورژ به فرانسه. دارای ۶۹۴ تن سکنه. |
۱۸ | نوآرنده | [ نَ / نُو رَ دَ / دِ ] (نف مرکب) نوآور. نوآورنده. رجوع به نوآور شود. |