معنی بو
نمایش ۱ تا ۶ مورد از کل ۶ مورد.
لغتنامۀ دهخدا
بو
(اِ) بوی. رایحه. (برهان) (آنندراج) (از
انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از
فرهنگ رشیدی). رایحه و تأثیری که به
واسطهٔ تصاعد پارهٔ اجسام در قوهٔ شامه
حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن
و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و
ستدن مستعمل است. (آنندراج). آنچه بوسیلهٔ
بینی و قوهٔ شامه احساس شود. رایحه. (از
فرهنگ فارسی معین). پهلوی «بوذ»«بوی»...، اوستا «بئوذی»...، ارمنی
«بوئیر»...، اورامانی «بو»...، گیلکی «بو»و ختنی «بو». (از حاشیهٔ برهان چ معین).
- بو به بوشدن؛ سرایت کردن مرضی.
(یادداشت بخط مؤلف).
- || بوی دیگری شنیدن؛ بوی دیگری
استشمام کردن.
- بو برخاستن؛ پیدا شدن بو بود.
(آنندراج).
- بو برداشتن؛ کنایه از کسب کردن بو.
(آنندراج).
- بو برداشتن از گل؛ بوئیدن گل و تمتع
یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.
وحید (از آنندراج).
- بو پریدن؛ از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). || بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بئوذا» بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی» بمعنی گند ...
- بو پریدن؛ از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). || بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بئوذا» بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی» بمعنی گند ...
لغتنامۀ دهخدا
بو
مخفف بود و باشد و بوم و باشم. (برهان)
(انجمن آرا) (آنندراج):
دلی دارم که درمانش نمی بو
نصیحت میکرم سودش نمی بو
ببادش میدهم نش می برد باد
بر آذر می نهم دودش نمی بو.باباطاهر.
امید و آرزو. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امید و طمع. کاشکی. شاید. (غیاث اللغات). امید. (رشیدی): دعای من بتو بو که مستجاب شود دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی.سوزنی. پای نهم در عدم بو که بدست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا.خاقانی. کژ باخته ام بو که نمانم یک دست هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت.خاقانی. بپویم بو که درگنجم بکویت بجویم بو که دریابم جمالت.خاقانی. زآن همه شب یارب یارب کنم بو که شبی جلوهٔ آن شب کنم.نظامی. بو که بختت برکند زین کان عطا ای شه فیروزچنگ درگشا.مولوی. بو که آن گوهر بدست او بود جهد کن تا از تو او راضی شود.مولوی. بو که مصباحی فتد اندر میان مستقل گشته ز نور آسمان.مولوی. پیشتر آ تا بگویم قصه ای بو که یابی از بیانم حصه ای.مولوی. عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش جان منست لعل تو بو که بلب رسانمش. سعدی. کردیم بسی جام لبالب خالی تا بو که نهیم لب برآن لب حالی.سعدی. وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند ...
امید و آرزو. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امید و طمع. کاشکی. شاید. (غیاث اللغات). امید. (رشیدی): دعای من بتو بو که مستجاب شود دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی.سوزنی. پای نهم در عدم بو که بدست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا.خاقانی. کژ باخته ام بو که نمانم یک دست هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت.خاقانی. بپویم بو که درگنجم بکویت بجویم بو که دریابم جمالت.خاقانی. زآن همه شب یارب یارب کنم بو که شبی جلوهٔ آن شب کنم.نظامی. بو که بختت برکند زین کان عطا ای شه فیروزچنگ درگشا.مولوی. بو که آن گوهر بدست او بود جهد کن تا از تو او راضی شود.مولوی. بو که مصباحی فتد اندر میان مستقل گشته ز نور آسمان.مولوی. پیشتر آ تا بگویم قصه ای بو که یابی از بیانم حصه ای.مولوی. عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش جان منست لعل تو بو که بلب رسانمش. سعدی. کردیم بسی جام لبالب خالی تا بو که نهیم لب برآن لب حالی.سعدی. وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند ...
لغتنامۀ دهخدا
بو
(ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء).
مخفف ابو در فارسی. مانند بومسلم. بوعلی.
بوحنیفه. بولهب. بوجهل. بوبکر. بوسهیل.
بوسعید. بوشکور. بونواس. بوالقاسم. بومعشر.
بوالحسن... (یادداشت بخط مؤلف):
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود.فردوسی.
لغتنامۀ دهخدا
بو
(ع اِ) مانکن. صورت از انسانی که با چوب
یا گچ ساخته باشند. عروسک پشت پرده. (از
دزی ج ۱ ص ۱۲۴).
لغتنامۀ دهخدا
بو
[ بَ ] (ع اِ) پوست شتربچهٔ پرکاه کرده را
گویند که پیش ناقهٔ بچه مرده برند تا بگمان
فرزند خود شیر بدهد. (برهان) (انجمن آرا)
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهٔ بعد
شود.
لغتنامۀ دهخدا
بو
[ بَ وو ] (ع اِ) پوست شتربچه که پر از کاه و
مانند آن کرده بر آن شتران دوشند. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد): فلان اخدع من البو
و انکد من اللو. (اقرب الموارد). || بچهٔ ناقه.
|| خاکستر. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). || مرد گول. (آنندراج)
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد).