[ اَ ] (اِ مرکب) که سر اسب و
تن آدمی دارند. در مجمل التواریخ و القصص
در «ذکر شهرستان روئین»، حکایت پسران را
آورده است. و پادشاهی بهوس بازرگانی
کشتیها راست کرد و بسفر دریا پرداخت، ناگاه
بادی برآمد و لنگرها بگسست و بادبانها
شکست و مسافران غرقه گشتند. اما پادشاه
دست در شاخ درختی که از میان دریا بود زد
و بحیلت بالاتر شد. چون شب شد مرغی
سفید چندانک شتری بیامد و بر آن درخت
نشست... آقای بهار در حاشیهٔ ص ۵۰۵
نوشته اند: از اینجا ظاهراً ورقی یا بیشتر افتاده
است، ولی مطلب تقریباً پیداست و شبیه است
بیکی از افسانه های سندباد بحری در الف لیلة
و لیلة (هزار و یکشب) و خلاصه اش آن است
که: مرغی بزرگ می آید و بر درخت می نشیند
و مرد به امید نجات همان شب یا شبی دیگر
دستار خود را گشوده در آن هنگام که مرغ
خفته است بر پای مرغ استوار کرده و یک سر
دستار را بر کمر خود محکم میکند، و بامداد
مرغ پرواز کرده او را به هوا میبرد و پس از
دیر زمانی که مرغ به هوای طعمه به زمین
فرودمی آید، مرد خود را از مرغ جدا ساخته به
زمین می افتد و عاقبت به سرزمینی میرسد که
مردم آن شهرستان سرهاشان چون سر اسب
است و به شهری از آن زمین میرود و با وی
مهربانی میکنند و رئیس شهر با وی دل خوش
کرده زنی به او میدهند... در پایان داستان
مؤلف مجمل التواریخ گوید: این حکایت
شهرستان رویین که نوشته آمد، اگرچه
حکایت ملک حمیر با زنگی مردم خوار و
اسپ ساران نه لایق این جایگاه بود، اما چون
بهم متصل بود نوشته آمد. (مجمل التواریخ و
القصص صص ۵۰۴ -۵۱۱).
مرجع: دهخدا، علیاکبر: لغتنامهٔ دهخدا (نسخه دیجیتال، https://dehkhoda.ut.ac.ir ) براساس نسخه فیزیکی ۱۵ جلدی انتشار سال ۱۳۷۷. موسسهٔ لغتنامهٔ دهخدا و مرکز بینالمللی آموزش زبان فارسی دانشگاه تهران، ۱۳۹۹.