معنی سحر

نمایش ۱ تا ۴ مورد از کل ۴ مورد.

لغت‌نامۀ دهخدا
سحر
[ سَ حَ ] (ع ص) وقت آخر شب و زمان پیش از صبح، و بعضی شراح نوشته اند که سحر آن وقت را گویند که ششم حصه از شب مانده باشد یعنی چهار پنج گهری شب باقی بود. (غیاث از لطائف) (آنندراج). سپیده دم. (دهار). سحرگاه. (ترجمان القرآن). پیشک از صبح. (منتهی الارب): گذشته ز شب نیمه ای بیشتر ولیکن نبد نیز گاه سحر.فردوسی. دوش مُتْواریک بوقت سحر اندر آمد بخیمه آن دلبر.فرخی. وقت سحرک آمد بتعجیل و مرا بخواند نزدیک وی رفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۵۳). در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا.قطران. بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر. معزی. آنچه یک پیرزن کند بسحر نکند صد هزار تیر و تبر.سنایی. روز بشب کرده ای بتیرگی حال شب بسحر کن بروشنایی باده.خاقانی. هر سحر گویدش دعای بخیر ایزد ارجو که مستجاب کند.خاقانی. صبح دمی چند ادب آموختم پردهٔ سِحْرِ سَحَری دوختم.نظامی. یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان سعدی). دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری تو خود چه آدمئی کز عشق بیخبری. سعدی. دلت بوصل گل ای بلبل سحر خوش باد که در چمن همه گلبانگ عاشقانهٔ تست. حافظ. سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب شفق چو گشت نمودار صبح ...
لغت‌نامۀ دهخدا
سحر
[ سُ ] (ع اِ) شُش. ج، اسحار، سحور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت‌نامۀ دهخدا
سحر
[ سِ ] (ع مص) جادوی کردن و فریفتن. (غیاث اللغات). جادویی نمودن و فریفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جادویی کردن. (ترجمان القرآن). جادوی کردن و فریفتن. (تاج المصادر). || مشغول کردن کسی را بچیزی. (منتهی الارب). صرف کردن کسی را از چیزی. (از اقرب الموارد). || محتاج و با علت کردن. (منتهی الارب). || دلجویی کردن و ربودن عقل کسی بگفتار یا به نگاه. (اقرب الموارد). || دور شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت‌نامۀ دهخدا
سحر
[ سِ ] (ع اِ) افسون. (غیاث). فسون و جادوی و هر چیز که مأخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. بلی این و آن هر دو نطقست لیکن نماند همی سحر پیغمبری را.ناصرخسرو. سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر دشمن و تیغ ترا قصهٔ فرعون و عصاست. مسعودسعد. زآتش موسی برآرم آب خضر زآدمی این سحر و معجز کس ندید.خاقانی. من او را باربد خوانم نه حاشا که سحر باربد در نسخهٔ اوست.خاقانی. صنعت من برده ز جادو شکیب سحر من افسون ملایک فریب.نظامی. سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. سخن و سحر بیک آهنگند زر و زرنیخ بهم همرنگند.جامی.
- سحر بابِل؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت. (کشف الاسرار ج ۱ صص ۲۹۵ -۲۹۷). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند): سحر ...