(اِ) بمعنی سر باشد که به عربی رأس
خوانند. (برهان) (آنندراج). سر باشد.
(جهانگیری):
گفت آن رنجور کای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من.
مولوی (از جهانگیری، رشیدی، شعوری).
نصیحتهای اهل دل دواء النحل را ماند
پر از حلوا کند جانت ز فرش خانه تا ساران.
مولوی (از جهانگیری).
گفت من در تو چنان فانی شده
که پرم از تو ز ساران تا قدم.مولوی.
|| بمعنی سرها نیز گفته اند که جمع سر باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سارشود. || بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل. (رشیدی): اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان. ناصرخسرو. چون سخن گوی برد آخر کار جز سخن چون روا بود ساران . ناصرخسرو. به طاعت بست شاید روز و شب را به طاعت بندمش ساران و پایان . ناصرخسرو.
|| نشانهٔ کثرت و بسیاری و فراوانی باشد. بیشه ساران : بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر.فردوسی.
چشمه ساران. کوهساران. || مزید مؤخر امکنه: اسپ ساران. سگ ساران. گرگساران.
|| بمعنی سرها نیز گفته اند که جمع سر باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سارشود. || بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل. (رشیدی): اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان. ناصرخسرو. چون سخن گوی برد آخر کار جز سخن چون روا بود ساران . ناصرخسرو. به طاعت بست شاید روز و شب را به طاعت بندمش ساران و پایان . ناصرخسرو.
|| نشانهٔ کثرت و بسیاری و فراوانی باشد. بیشه ساران : بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر.فردوسی.
چشمه ساران. کوهساران. || مزید مؤخر امکنه: اسپ ساران. سگ ساران. گرگساران.